روزهای مغولی

قرن بیست و یکم است از پنجره بپرس 

 

قاموسی شکسته می شود

له می شود

این روزها مغولی می شود

 

شمع فوت شده نمی میرد

این کوچه را اگر بن بست ببنی

هرگز مغول ها نمی روند

 

شاید دلم از تو می راند

این روسری نشود تو سری

به خیال نوشین نمی رود

 

از باد می پرسد پنجره ترانۀ تنهایی را

قرن ها می دوند از پس هم

شاید خیار چنبر است این دراز ای کژ شده از خیال ما

 

چنگ می کشد خرچنگ بی پیچ و تاب

از نو غزل می بافد

بر تار و پود زندگی

وحشتت را بزن سر چوبی

در این خیابان هنور امیدی هست شاید

مرا به فراموشی آلزایمر تعبیر نکن

در سکوت میدان خاموش ترینم

 

این قرن بیست و یکم را آویزان می کنم

به بازیچه روزهای مغولی ات

از زمان پنجره به باد می گریزد

در پناه دستهایت اگر خنکایی باشد

بی خیال ما شو

ای امید رونده در باد

بازگرد در تلاطم این خیابان

چوبی است پرچم دلها

بیاساییم در سایش فرسایشی فرمایشات خرده ریز

در ناچیزی همه چیزم 

به گرداب می ماند این تخته سه لا

این پارچه ی رعنای رنگ باخته

من رهایی را می رقصانم

تو مرا بگیر

در سینه ات

قلبی هست

تپش روزها

آینه نفس هایت

خرچنگ در گریز است از این ساحل می پرسم

در خاموشی دریا

 

قرن بیست یکم را از روزهای مغولی ات می پرسم

با رضا آشفته به بهانه کارگردانی نمایش «سنجاب‌های شنگول و منگول»:

 
جایگاه تئاتر کودک فراموش شده است
 

آزاده صالحی| رضا آشفته ،کارگردان، نمایشنامه‌نویس و منتقد تئاتر این روزها تازه‌ترین اثر خود یعنی «سنجاب‌های شنگول و منگول» را به روی صحنه برده است.او ضمن دستمایه قرار دادن یکی از قصه‌های کهن ما سعی کرده است در خلال این نمایش و به شکل غیرمستقیم به ارایه پیام‌های اخلاقی به مخاطبان کودک بپردازد. به بهانه اجرای این نمایش با او به گفت‌وگو نشسته‌ایم.
«سنجاب‌های شنگول و منگول»
یک جور بازآفرینی از قصه آشنا و زیبای «بزبز قندی» است. اصلا چطور شد که تصمیم گرفتید این متن را برای اجرای نمایش دستمایه کار خود قرار دهید؟
اول این‌که می‌خواستم یک قصه قدیمی که در مقایسه با سایر قصه‌ها به گوش مردم آشناست را در قالب نوتری به روی صحنه ببرم. مادرها و مادربزرگ‌ها سال‌هاست که قصه «بزبز قندی» را برای ما تعریف کرده‌اند و حتی در رادیو و تلویزیون، براساس این قصه، نمایش‌ها و سریال‌های عروسکی و کتاب‌های متعددی هم ارایه شده است. «بزبز قندی» یک داستان ساده نیست و پیام‌های زیادی را برای بچه‌ها به دنبال دارد که یکی از آنها این است که نباید با
هر کسی در جامعه مهربان بود و به همه اعتماد کرد.من قصد داشتم با روی صحنه بردن این نمایش، صرف‌نظر از این‌که قصه را به شکل دیگری بیان می‌کنم، باعث کشف و شهود در مخاطبان کودک نیز شوم.از همه مهم‌تر این‌که هدفم از انتخاب این نمایش، این بود که بعد از اتمام آن، بچه‌ها بتوانند از دل این قصه، قصه خودشان که تم مراقبت از خود و اعتماد نکردن به هر کسی است را با پرداخت متفاوت‌تری تعریف کنند. نکته دیگر این است که قصه‌های قدیمی همیشه در ناخودآگاه ما قرار دارند و ضرورت دارد که این قصه‌ها را احیاء کنیم تا به فراموشی سپرده نشوند. زیرا فراموشی قصه‌های کهن به نوعی هویت ملی ما را به مخاطره می‌اندازد و باعث می‌شود از اصل خود دور شویم‌.
خود شما فکر می‌کنید چقدر توانسته‌اید در احیای این مولفه‌ها در حین اجرای نمایش «سنجاب‌های شنگول و منگول» موفق باشید؟
تصورم براین است که تا حدود زیادی توانسته‌ایم در این زمینه به موفقیت دست یابیم. زیرا از ابتدا یعنی زمانی که ایده اجرای این نمایش را در سر داشتیم عامدانه و آگاهانه قدم برداشتیم و هدفمان این بود که کودکان و نوجوانان را با ویژگی‌های فرهنگی و بومی خودشان آشنا کنیم. واقعیت این است که سرچشمه هنر، ناخودآگاه ذهن انسان است و کسی که به‌عنوان هنرمند قصد دارد در جغرافیای ایران‌زمین کار کند باید در درجه نخست به تبیین و روایت مولفه‌های فرهنگی خودش بپردازد تا این‌که بخواهد قصه‌ای از هری پاتر یا پینوکیو را به روی صحنه ببرد.درست است که می‌شود از این قصه‌ها نیز برای اجرای آثار نمایشی استفاده کرد ولی واقعیت این است که آنها متعلق به تاریخ و فرهنگ دیگری هستند که در ناخودآگاه ما ریشه ندارند. درحالی‌که اگر ما قصه‌های کهن خودمان مثل «بزبز قندی»، «کدوقلقله‌زن»، «خاله سوسکه»، «ماه پیشونی» و... را در اولویت قرار دهیم و در قالب‌های مختلف فیلم و تئاتر و سریال به آنها بپردازیم متوجه فرهنگ ژرف و غنی خودمان می‌شویم و از گمگشتگی فرهنگی نجات می‌یابیم.
ارتباط بچه‌ها را با این اثر چطور دیدید؟
درواقع در چند اجرایی که طی شب‌های گذشته داشته‌ایم به این نتیجه رسیده‌ایم که کودکان و نوجوانان توانسته‌اند به خوبی با این نمایش ارتباط برقرار کنند و ازهمه مهم‌تر، پیام‌های آن را دریابند و محتوای نمایش را در قالب نمایش‌های یک نفره در مهدکودک یا نزد خانواده اجرا کرده یا آن را در قالب قصه برای اطرافیان خود تعریف کنند.
در سال‌های اخیر دو مقوله بازنویسی و بازآفرینی متون کهن در حیطه ادبیات ما خاصه، ادبیات کودک و نوجوان باب شده است و نویسندگان بسیاری از رهگذر این مسأله به بازآفرینی آثار زیادی پرداخته‌اند که عمدتا هم منبع الهام این گروه از نویسندگان از دو اثر شاهنامه و
مثنوی معنوی بوده است.اما به نظر می‌رسد که در زمینه ادبیات نمایشی، کارگردانان و نمایشنامه‌نویسان کمتر تلاش کرده‌اند تا از متون ادبیات کهن به بازآفرینی پرداخته و چنین اثری را به روی صحنه ببرند، بی‌تعارف در این زمینه کم کار کرده‌ایم.نظر شما چیست؟
من هم قبول دارم که در این حوزه کم کار شده است. درواقع در سال‌های اخیر کارگردانان باسابقه‌ای چون پری صابری، بهروز غریب‌پور، مهدی شمسایی و... بیشتر دراین زمینه، نمایش‌هایی را به روی صحنه برده‌اند. به‌عنوان مثال پری صابری و بهروز غریب‌پور هرکدام در این وادی، اپرای عروسکی کار کرده‌اند. یا مهدی شمسایی در برهه‌ای از زمان، قصه‌هایی از
 عبید زاکانی را به روی صحنه برد. ولی تعداد این کارها معدود و انگشت‌شمار بوده است و اغلب کارگردانان در حوزه کودک ونوجوان بیشتر گرایش به ادبیات و متون غرب داشته‌اند.درحالی که به شخصه تصور می‌کنم جای تئاترهایی برای کودکان و نوجوانان با درونمایه ادبیات عرفانی، تغزلی، عاشقانه، پند و اندرزی و...خالی است. این آثار کهن با پرداخت‌های خوب می‌توانند دستمایه آثار مدرن امروزی نیز قرار بگیرند. مشروط بر آن‌که به روز و توأم با خلاقیت برای نسل جوان باشند. یعنی این طور نباشد که یک متن کهن به روی صحنه برود درحالی‌که فاقد مولفه‌های این‌چنینی باشد.درواقع اگر پیام‌های متون کهن در چنین بستری به نسل جوان منتقل شود می‌توان به تاثیرگذار بودن آنها امیدوار بود.ضمن این‌که تمرکز کردن بر متون کهن خودمان این حسن را دارد که به ما می‌آموزد، گذشته ما پربار است و سند آن هم ادبیات و گنجینه‌هایی نظیر سعدی، حافظ، مولوی، فردوسی، عطار، خیام و... است.
متاسفانه امروز می‌بینیم که جایگاه تئاتر کودک و نوجوان به آن شکلی که باید نزد سیاستگذاران فرهنگی جدی گرفته نمی‌شود و این بحث با وجود آن‌که جای کار بسیار دارد مغفول واقع شده است، دیدگاه شما نسبت به این مسأله چگونه است؟
به نظر می‌رسد مهم‌ترین بخش برای امر فرهنگی، همان حوزه کودک و نوجوان است که امروز در شاخه‌های مختلف نسبت به آن بی‌توجهی شده است و این غفلت در درازمدت می‌تواند آسیب‌های زیادی در پی داشته باشد. درحالی که کودکان و نوجوانان به فراخور شرایط سنی خود دارای قوه تخیل گسترده‌ای هستند و می‌توانند براساس این تخیل به کشف و شهود زیادی بپردازند، در نتیجه آثاری که برای این گروه سنی ساخته می‌شود هم می‌تواند در پرورش تخیل و کشف و شهود آنها موثر باشد.روی این اصل ضرورت دارد که تولیدات مناسب در اختیار آنها قرار بگیرد. به‌ویژه در زمینه تئاتر که ارتباط تنگاتنگی با مخاطب دارد و می‌تواند  روی مخاطبان کودک و نوجوان تاثیرات خوبی بگذارد. درحالی‌که ارایه نکردن تولیدات مناسب برای مخاطبان کودک و نوجوان باعث می‌شود تا آنها از هویت و فرهنگ ناب و اصیل خودشان دور بمانند و چشمشان به تولیدات آن‌سوی مرزها باشد. به بیان ساده‌تر، فراموش کردن جایگاه تئاتر کودک باعث می‌شود تا کودکان دچار آینده‌ای نامعلوم و مبهم شوند و وقتی به بزرگسالی برسند فکر کنند که همه دنیا در غرب خلاصه شده.طبیعی است، نسلی که از گذشته خود مطلع نباشد آینده‌اش نیز پریشان خواهد بود.
یک سوال هم درباره سالن‌های تئاتر برای کودکان و نوجوانان داشتم. در گذشته منظورم در دهه شصت، یکی از سالن‌هایی که نقش پررنگی در جذب مخاطبان کودک و نوجوان داشت، سالن تئاتر پارک لاله بود اما امروز به همان میزان که شاهد اجرای نمایش‌هایی برای این طیف هستیم با کمبود سالن نیز مواجهیم. درست است؟
درست است. مسأله سالن نمایش برای کودکان و نوجوانان همواره یکی از معضلات موجود در این حوزه بوده است. البته امروز چندتایی سالن در این ارتباط هست. یکی تالار «هنر» است، دیگری سالن «پارک لاله» است که شما در سوال به آن اشاره کردید، این دو تقریبا می‌توان گفت در این سال‌ها، فعالیت مستمر و پیوسته‌ای داشته‌اند. در کنار آنها نیز برخی فرهنگسراها مثل فرهنگسرای فردوس، یک سالن خود را به نمایش برای کودکان و نوجوانان اختصاص داده است. اما تصور می‌کنم بیست و دو منطقه تهران پتانسیل این را دارند که هرکدام دست کم یک سالن برای تئاتر را تعبیه کنند چون ما مخاطبان این عرصه یعنی تئاتر کودک و نوجوان را داریم. درواقع بچه‌ها مشتاق هستند تا نمایش‌هایی را که با رده سنی آنها همخوانی دارد، ببینند ولی متاسفانه همان‌طور که اشاره کردم با کمبود سالن و امکانات در این زمینه مواجه هستیم. این کمبود درحالی صورت می‌گیرد که بخش اعظمی از جمعیت کشور ما را جوانان و کودکان و نوجوانان تشکیل داده‌اند، پس ضرورت دارد که خوراک فرهنگی این مخاطبان در شاخه‌های مختلف فرهنگی مثل تئاتر، سینما، کتاب و... فراهم شود.
اگر ممکن است به بهانه کارگردانی این اثر درباره تجربه کار برای بچه‌ها هم بگویید؟
ناگفته پیداست که کار کردن برای بچه‌ها همیشه باعث می‌شود که حال آدم خوب باشد زیرا کسی که با دنیای کودکان سروکار دارد، حالا در هر شاخه‌ای، این فرصت را به دست می‌آورد تا به دنیای خود نیز رنگ و لعاب تازه‌ای بخشد و از همه مهم‌تر، خلق‌و‌خوی کودکانه را داشته باشد. هنرمندی که به فراخور فعالیت‌های خود با مخاطبان کودک و نوجوان ارتباط پیدا می‌کند می‌تواند در زندگی خود نیز رفتار صادقانه‌ای داشته باشد. می‌خواهم بگویم که رفتار خودش هم به مرور زمان شبیه بچه‌ها می‌شود و فرد می‌تواند از صداقت و عملکرد بهتری در زندگی‌اش بهره‌مند شود.
سوال بعدی من درباره نقش قصه‌گویی در خانواده‌های امروز است، خب! در شرایطی که والدین چندین ساعت از وقت خود را صرف مشاغلی که دارند می‌کنند، آن ارتباط با بچه به درستی شکل نمی‌گیرد یا اگر هم شکل بگیرد کمرنگ است، در این ارتباط بی‌تردید قصه‌های شبانه می‌تواند در شادابی روح کودکان و تعامل بیشتر آنها با خانواده موثر باشد.خود شما این مسأله را چطور می‌بینید؟
در گذشته‌، قصه‌گویی نقش زیادی در خانواده‌ها داشت، تا اندازه‌ای که این مقوله بار آموزشی را نیز برای کودکان ونوجوانان به همراه داشت و مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها نقش پررنگی در خانواده‌ها از این منظر ایفا می‌کردند. درواقع قصه‌گویی صرف‌نظر از آن‌که دارای جنبه‌های سرگرم‌کننده برای بچه‌ها بود می‌توانست به فراخور قصه‌هایی که گفته می‌شد از بار تعلیمی زیادی هم برخوردار شود. ضمن این‌که بچه‌ها می‌توانستند با گوش دادن این قصه‌ها تا حدودی به پیشینه غنی فرهنگی خودشان نیز پی ببرند.
درحالی‌که امروز می‌بینیم ارتباط کلامی بین بچه‌ها و والدین عملا قطع شده و آی‌پدها و تبلت‌ها جایگزین این ارتباط شده‌اند؟
همین‌طور است و به نظرم این مسأله یک آسیب و تهدید جدی برای کیان خانواده‌ها به شمار می‌رود چون بر این باورم که انسان نیاز دارد که چشم‌در‌چشم و رودررو با دیگران به صحبت بنشیند. یکی از جذاب‌ترین ابزارهای گفت‌وگو هم همین مسأله قصه‌گویی است که صرف‌نظر از آن‌که فرهنگ و هویت پیشین ما را به مدد قصه‌ها به ما یادآوری می‌کند می‌تواند در تحکیم خانواده‌ها هم نقش زیادی داشته باشد.

بضاعت اندک تئاتر، مایه افتخار هیچ جشنواره‌ای نیست

عباس جهانگیریان نویسنده و پژوهشگر

در جامعه‌ای که تئاتر، فعالیتی دولت‌محور است، دو مولفه بنیادی این هنر باید در وضعیتی درخور و مناسب قرار بگیرد تا به تئاتر مطلوب برسیم: ١-وجود متولی، همراه با اراده پایدار در نهاد دولت٢- وجود تماشاگری فراگیر و برآمده از اراده ملی. در‌خصوص مورد یک، تجربه جهانی و شخصی‌مان چنین نشان داده که رشد و توسعه تئاتر در جامعه، ارتباط مستقیم با علاقه‌مندی دولت‌ها به تئاتر و نیز تئاتر کودک دارد. کافی است نگاهی بیندازیم به تولید و پخش تئاتر در شبکه‌های سیما و کارنامه‌های معاونت‌های سیما در بخش تئاتر. در دوره یک مدیر، سالی  ١٠ تا  ١٥تله‌تئاتر پخش می‌شد، در دوره مدیری دیگر این تعداد به سرعت کم و به صفر می‌رسد! و این اتفاق به صورت کمرنگ‌تری در آموزش و پرورش درمی‌آید. ما حدود  ١٥‌میلیون دانش‌آموز در ایران داریم، اگر جنبش تئاتر در مدارس با توجه به زمینه‌هایی که وجود دارد پا بگیرد، می‌تواند منشأ بروز اتفاقات بزرگی در ادبیات و هنر و ازجمله تئاتر بشود.  در اداره کل وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی استان‌ها، کماکان بودجه و برنامه‌ای برای حمایت از گروه‌های تئاتر کودک تعریف نشده و گروه‌های خودجوش هم اگر به وجود می‌آیند بیشتر به دلیل نبود حمایت کافی و از آن بدتر، موانع‌تراشی‌های آشنا تداوم پیدا نمی‌کنند.در مجموع باید جامعه، هم اولیای خانه و مدرسه، هم شهرداری‌ها و مجموع دولت به تئاتر به مثابه یک نیاز روحی و فرهنگی و تربیتی بیندیشند و از آن حمایت کنند تا بستر‌های مناسبی را برای بروز استعدادهای تئاتری فراهم کنند. دراین صورت است که تئاتر کودک و نوجوان ما امکان رشد و توسعه پیدا می‌کند. اگر چنین اراده‌ای وجود داشته باشد طبیعتا کمبود سالن‌های نمایش هم برطرف می‌شود. در حال حاضر اداره کل هنرهای نمایشی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، شهرداری تهران، واحد کودک و نوجوان اداره کل هنرهای نمایشی حوزه هنری و واحد تئاتر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به‌طور مشخص در این بخش فعالیت دارند و هر چهار نهاد، هر سال جشنواره‌ای را هم برای این گروه سنی برگزار می‌کنند. اما آنچه که در جشنواره‌ها دیده می‌شود، اگر در کارنامه و آینه یک‌سال فعالیت این نهادها ببینیم، به راحتی به میزان بضاعت تئاتر کودک ونوجوان پی می‌بریم. من طی
 ٣٦ سال بارها این جشنواره‌ها را داوری کرده‌ام و گفته‌ام که این بضاعت اندک، مایه سربلندی و افتخار هیچ جشنواره‌ای نمی‌تواند باشد.لذا اگر می‌خواهیم جشنواره‌ای آبرومند و به‌خصوص با یدک کشیدن عنوان بین‌المللی برگزار کنیم، باید آثاری درخور و برآمده از جریان‌های بزرگ و متنوع تئاتر انتخاب کنیم و در‌واقع از بین آثار خوب، خوب‌ترین‌ها را برگزینیم. این چهار سازمانی که نام بردم به همراه آموزش و پرورش (همیشه غایب) باید بودجه آبرومندی را برای رشد و توسعه تئاتر کودک و نوجوان اختصاص دهند تا هم بتوانند این هنر انسان‌ساز را آموزش و هم در سطح حرفه‌ای و پرمخاطب تولید کنند. جامعه به همان اندازه که به آب و غذا محتاج است به مصرف فرهنگ هم نیازمند است چون جامعه بدون ادبیات، فرهنگ و هنر، جامعه‌ای است که مستعد افسردگی، انحطاط و تباهی است. کل بودجه‌ای که وزارت ارشاد به‌عنوان متولی اصلی تئاتر کودک در ‌سال هزینه می‌کند کمتر از یک هشتم بودجه کانون‌های اصلاح و تربیت و نهادهای مرتبط با آن است.کودکان و نوجوانان در مدرسه در کنار هم هستند اما با هم نیستند. چون در یک فضای رقابتی ناسالم و کنکور‌گرا درحال پروردن حس رقابت، خشم، حسادت و بغض نسبت به هم هستند و تنها مسأله‌ای که می‌تواند بین آنها همدلی و همگرایی به وجود آورد چه با هم به تماشای تئاتر بروند و چه با هم تئاتر کار کنند. دوم: وجود تماشاگری فراگیر و مستعد و برآمده از اراده ملی: قبلا هم گفته‌ام، بارها گفته‌ام که کودکی فرصت طلایی است برای ایجاد عادت‌ها و ذائقه‌ها و تربیت نسلی فرهنگ دوست.تجربه با هم بودن، در کنار هم نشستن در سالن تئاتر و ذخیره خاطره‌های جمعی و حسی مشترک از یک لذت گروهی، در صورت تداوم و تکرار توسط مسئولان مدارس می‌تواند علاقه‌مندی کودکان و نوجوانان را به هنر تئاتر و سالن های تئاتر افزایش دهد. خانواده‌ها متاسفانه این روزها حتی آنانی که دسترسی به سالن‌های تئاتر دارند، برای بردن بچه‌ها به تئاتر چندان مایه نمی‌گذارند، لابد اگر هم بخواهند چنین کنند باید از دارندگان ماشین‌های کنکور اجازه بگیرند تا مبادا این مسافران کوچک و بی‌گناه از این ماشین دور نمانند. حتما آگاهی دارید که دامنه حضور موسسه‌های آموزش کنکور به مدارس ابتدایی هم کشید شده و توانسته خانواده‌های زیادی را در سراسر کشور با خود همراه کند. آنها برای خود قوانین هم دارند، رفتن به تئاتر و خواندن کتاب و هر برنامه‌ای خارج از چارچوب‌های تعیین شده را خلاف مقررات این کانون‌ها می‌دانند. بنا به تحقیقاتی که سال‌ها پیش، بنیاد پژوهش و نگارش انجام داد، کودکانی که دیروز به تئاتر می‌رفتند امروز نیز در جوانی و بزرگسالی، مشتریان پیگیر سالن‌های تئاتر هستند و بسیاری از دوستداران دیروز تئاتر، خود نیز امروز به حرفه تئاتر روی آورده‌اند.گرچه گروه کودک و نوجوان تلویزیون هم در آموزش تئاتر و ضبط و پخش آثار خوب صحنه‌ای می‌تواند به سهم خود در رشد و تولید تئاتر موثر باشد اما کوتاهی آموزش و پرورش به مراتب، تأثیر بیشتری در توسعه‌نایافتگی تئاتر کودک ما داشته است.

جای خالی حمایت

محمد برومند نویسنده و کارگردان تئاتر کودک

مهم‌ترین بحثی که درباره نمایش «سنجاب‌های شنگول و منگول» به کارگردانی رضا آشفته وجود دارد این است که او این نمایش را با استفاده از بازآفرینی یکی از قصه‌های کهن ما یعنی «بزبز قندی» به روی صحنه برده است. ناگفته پیداست که قصه‌های کهن همواره از ظرفیت و پتانسیل مطلوبی بهره‌مند بوده‌اند تا دستمایه آثار نمایشی و داستانی قرار بگیرند. ضمن این‌که در سال‌های اخیر کم نبوده‌اند آثاری که از این رهگذر مبدل در قالب فیلم و سریال و تئاتر ساخته شده‌اند. البته برخی هنوز فکر می‌کنند که افسانه‌ها و اصولا قصه‌های کهن قابلیت تبدیل به نمایش و داستان را ندارند ولی در سال‌های اخیر، روانشناسان ثابت کرده‌اند که افسانه‌ها صرف‌نظر ازاین که از جذابیت زیادی برخوردارند، حتی برخی از آنها به دلیل این‌که سال‌ها سینه به سینه به نسل‌های مختلف منتقل شده‌اند، دیگر متعلق به کشوری خاص نیستند.
رضا آشفته در نمایش «سنجاب‌های شنگول و منگول» موضوع خوبی را دستمایه قرار داده است تا به مخاطبان کودک ونوجوان گوشزد کند که نباید به هر کسی اعتماد کرد. درواقع مسأله اعتماد که در قالب قصه‌ای شیرین بیان می‌شود پیام اصلی داستان به شمار می‌رود. یکی از مولفه‌هایی که در این نمایش به چشم می‌خورد این است که چنین پیامی ٣ بار با  ٣ اجرا و پایان متفاوت صورت می‌گیرد و کارگردان از ٣ زاویه، این مسأله یعنی اعتماد و پیامدهای آن را در قالب چنین اثری مورد واکاوی قرار می‌دهد. فارغ از سوژه خوبی که به یمن پرداختِ خوب کارگردان و بازی قابل قبول بازیگران در قالب یک اثر نمایشی به روی صحنه رفته است، ایراداتی به موسیقی این نمایش وارد است.اگرچه داشتن موسیقی زنده برای این نمایش یکی از نقاط قوت آن به‌شمار می‌رود ولی گاه دیده می‌شود که آهنگساز به استفاده نسنجیده از موسیقی می‌پردازد. یعنی در برخی از بخش‌های نمایش، گاه اصلا موسیقی لازم نیست ولی به کار می‌رود.
نکته بعدی مشکلاتی است که از دیرباز بر سر راه تئاتر کودک وجود داشته است. واقعیت این است که این وادی
هیچ گاه حامی جدی نداشته و از حمایت و توجه جدی برخوردار نبوده است.به بیان ساده‌تر، می‌توان گفت تئاتر کودک سال‌هاست که مظلوم واقع شده و در انزوا قرار گرفته است. در سال‌های اخیر
 هیچ گاه به آن شکلی که باید از همان تعداد تئاترهایی که برای کودکان و نوجوانان به روی صحنه رفته است حمایت مالی صورت نگرفته و کارگردانان از طریق فروش گیشه به تأمین هزینه‌های خود پرداخته‌اند. چنان که در زمینه نمایش «سنجاب‌های شنگول و منگول» نیز اوضاع به این شکل است. آن هم نمایشی که به هیچ‌وجه جنبه سرگرمی ندارد و به صرف آموزش و دادن پیام‌های مهم به روی صحنه رفته است و قصد دارد در قالب چنین نمایشی به فرهنگ‌سازی بپردازد، امیدوارم شرایط برای نمایش‌هایی از این دست بهبود یابد و تئاترهایی که با هدف فرهنگ‌سازی و آموزش به روی صحنه می‌روند بتوانند از حمایت جدی‌تری نزد سیاست‌گذاران فرهنگی برخوردار شوند.

لیلا دیوانه سر می شوم در این خرابی تو خالی شدن چشمهایم که نیستی

به گرداب می ماند این زمانه و هر جایی که در آن هستم

با تو رویایی دارم به عشق بازی و یکتا شدن، مگر دستم نیایی زیبا

نگاهي به نمايش «سنجاب هاي شنگول و منگول»/ بازي با ذهن تماشاچي کودک

ساناز سيداصفهاني- پيش از اينکه سراغ ِ نمايش ِ «سنجاب هاي شنگول و منگول» بروم ، دوست دارم در اين مورد توضيح کوتاهي بدهم . قصه  شنگول و منگول يا بز زنگوله پا که شايد آلماني بوده و در کشورهاي ديگر با نام هايي مشابه نيز روايت شده است، ريشه در باورهاي جمعي انسان ها دارد و پند براي به کودکان است که در شکل هاي مختلف با يک خط داستاني يکسان روايت مي شود . حالا نمايش «سنجاب هاي شنگول و منگول» به نويسندگي و کارگرداني رضا آشفته که بيشتر با نام ِ اوبه عنوان متقد  در صفحات روزنامه ، بخش نمايش آشنا هستيم، در مسند ِ کارگرداني نمايشي کودکانه رو به روييم که سخنش را از تالار محراب به گوش مخاطب مي رساند . اين نمايش که همان پيرنگ ِ شنگول و منگول را دارد با پيرنگي فرعي از زاويه  ديد سنجاب هاي جنگلي روايت مي شود ، ذهن تماشاچي کودک و مخاطب را به بازي مي گيرد و به چالش مي برد که آيا سنجاب ها با تفسيرشان از اصل ِ قصه  تعريف شده کنار آمده اند يا نه ؟ ضمن اينکه تکنولوژي امروزين و همين طور متل هاي ايراني در نمايش لحاظ شده و به آن شيريني خودش را مي بخشد . بازيگران تازه کار اين نمايش ؛ در ايفاي نقش خود ماهرند و در حين بازي نيز به خوبي با حال و هوا و اتمسفر سالن ارتباط بر قرار مي کنند . شخصيت حبه انگور که با ديگران فرق دارد در يک ساختار شکني داستانمند چاشني با نمکي به نمايش مي افزايد همين طور استفاده از نمايش عروسکي و يکه به دو کردن ِ دو خواهر سنجابي نمايش . . . يعني سنجاب و منجاب که در ديالوگ هايي کاملا ملموس و باور پذير روي صحنه مخاطب را به همذات پنداري وا مي دارد و شايد در هر سني بتوان با ديدن اين نمايش به حسادت ها ، باورهاي دوران کودکي خود بازگشت، هرچند که مخاطب کودک نيز مي تواند از اين نمايش پند بگيرد چراکه هدف ِ نمايش در واقع همين نيز هست . ضمن اينکه آموزش هايي مثل ِ شماره  پليس ، اعتماد نکردن به غريبه ها ، دوست داشتن ِ واقعي ، بخشيدن ، خنديدن و همه  جهان کودکي در اين نمايش آموزش داده مي شود طوري که با موسيقي زنده و نور صحنه هم تزئين مي شود و نمايش را شيرين مي کند . اميدوارم در اين روزهاي گرم ديدن ِ اين نمايش شيرين دل تان را خنک کند.

http://www.banifilm.ir/Modules/News/PrintVer.aspx?News_Id=65473

با حضور چینی­فروشان و آشفته برگزار می­شود

مهاجران در بوته­ی نقد

نمایش مهاجران به نویسندگی اسلاومیر مروژک و کارگردانی مهرداد خامنه­ای توسط منتقدان بین­المللی کانون ملی منتقدان تئاتر روز دوشنبه 19 آبان­ماه نقد و بررسی می­شود.

این نمایش که در خانه نمایش اداره برنامه­های تئاتر هر شب ساعت 18:30 اجرا می­شود، با حضور صمد چینی­فرشان و رضا آشفته منتقدان جهانی عضو کانونی ملی منتقدان تئاتر نقد و بررسی خواهد شد.

مهاجران درباره زندگی یک روشنفکر و یک کارگر مهاجر در کشوری دیگر است که بین این دو تضادهایی وجود دارد که منجر به چالش و تحول هر دو می­شود. مهرداد خامنه‌ای کارگردانی تحصیلکرده در مقطع فوق لیسانس در رشته کارگردانی تئاترو سینما در دانشگاه بلگلراد است که بعدها موسسه گروه تئاتر اگزیت را شکل داده است که نزدیک به یک دهه است در کشور نروژ و سایر کشورهای اروپایی فعالیت می‌کند و اغلب اجراهای این گروه از نویسندگان بزرگی مثل اگزوپری، انسلر، بهرام بیضایی و صمد بهرنگی اقتباس شده است.

نمایش «مهاجران» به کارگردانی مهرداد خامنه‌ای تا 30 آبان در خانه نمایش به صحنه می‌رود.

مده آ/ تک پرده ای

 

 

مده­آ

­ تک پرده­ای

برگرفته از افسانه قدیمی یونانی

 

 

مکان:

آشپزخانه

زمان:

روز

 

آشپزخانه­ای شیک و مجهز... صدای شیپور عزا یا اعلام مرگ بزرگان کشور... و خنده­ی شوم مده­آ که پای میزی می­نوشد:«به سلامتی رفتگان و به بقای عمر ماندگان.»

با صدای کوفتن طبل­ها، مده­آ چرخی می­زند و به رقص و وجد درمی­آید. همسرایان با صورتک­های زیبا او را همراهی می­کنند در دایره­ی سرخ.

مده­آ: کشتم هم کرئون و هم دخترش را... این یعنی یه داغ ماندگار بر دل جیسون... مرد خائنی که می­خواست از عشق من، مده­آ نواده­ی خورشید، چشم برداره... این هنوز آتش کینه و انتقام را در من خاموش نکرده، برعکس شعله ورتر هم ساخته...

همسرایان: بانوی بزرگ خورشید، مده­آی بهتر از جان، همین جا بازی را تمام کن... بیش از این نیشتر بر جان خویشتن فرو خواهی کرد... ای بزرگ بانوی بانوان به گوش باش که اهریمنان در کمین­اند تا تو را مغضوب خواست خویش گردانند.

مده­آ: بذارید راحت باشم.

همسرایان صورتک زشت بر چهره می­گذارند.

همسرایان: باید تا انتهای خشم و جنون پیش تاخت. این بازی بی سرانجام نمی­ماند اگر داغی بزرگتر بر دل جیسون نهاده شود.

مده­آ: داغی بزرگتر؟! داغی؟ بزرگتر؟ بزرگتر از مرگ دختر کرئون؟

همسرایان: کشتن دو فرزند!

مده­آ (از جا کنده می­شود): آفرین!

همسرایان (با صورتک زیبا): دست نگه دارید در شان و منزلتتان نیست کشتن فرزندان جیسون که به راستی فرزند خویش هم هستند.

مده­آ: فرزند عزیز است و دلبر و ناکامی یک پدر در داشتن آنان، چه شیرین است برای دل زخم خورده­ی من، مده­آی به خاک خورده از رنج­های روزگار... من برای جیسون حاضر شدم کلاه سر پدر پادشام بذارم تا اون زودتر به پشم زرین برسه چراکه جیسون به عموی نابکارش قول داده بود که از کولخیس پشم زرین ببره. من حتا برادرم که مانع و موی دماغمون شده بود رو کشتم تا حساب دست بابام بیاد که برا بازپس گیری پشم زرین مقاومت نکنه... اون نامرد منو آورد به تبعیدگاه کرنت چون نتونست پادشاهی رو از عموش بگیره... حتا حاضر نشد تو یه مراسم رسمی منو زنش اعلام کنه... حالا چطور دلش این دو بچه رو می­خواد که از شیره جونم بهشون خوراندم.

همسرایان (با صورتک زشت): مده­آ تو انتقام خورشید را از زمینیان می­ستانی با کشتن این دو فرزند جیسون.

مده­آ: جیسون باید بدونه خورشید نفرت شدیدی از زمین و تبعیدگاه آدمیان داره... من گشنمه! یعنی هنوز زنده­ام و احساس بودن می­کنم.

همسرایان برایش انواع نوشیدنی و خوردنی روی میز می­گذارند.

مده­آ (با خوردن چیزهایی): انگار تلخکامیم؟ باید کاممو شیرین کرد... هیچی خوش نمیاد... انگار زهرمارند...

همسرایان (با صورتک زیبا): بانو کامتان را تلختر از این نفرمایید... بگذارید با آمدن ارابه خورشید شما و فرزندانتان را به جایی امن برسانیم. زندگی باید تداوم داشته باشد. بانو از این فکر شوم دست بشویید که بسیار خونین و رنج­آور است برای یک مادر که با دست خویش فرزندانش را بکشد.

مده­آ (می­خندد): نه دیگه منو نمی­شناسید وگرنه منو یک مادر نازک نارنجی نمی­دیدید. من مده­آم زنی جادوگرو دارنده نیروی اهریمنی... وقتی قرار باشه که کسی رو از پا دربیارم، خب خوب خوبشم از پا در میارم...

همسرایان (با صورتک زیبا): بانو مده­آ این از پا درآوردن خویشتن است... تو را به بازی گرفته­اند و زندگی­تان را دارند تباه و نابود می­کنند.

مده­آ (خشمگین، با میوه و غذا همسرایان را می­زند): خفه شید... خفه... شما دارید زندگی رو به کامم تلختر می­کنید... شما زهر مارید با این حرفای بیهوده­تون... بذارید زخم بزنم کاری­تر بر قلب جیسون... رهایم بذارید می­خوام خوش باشم و شادی کنم از این فنا و نابودی جیسون...

­همسرایان (با صورتک زشت): شما امر بفرمایید چاکران در خدمتند... اگر آزار و اذیت جیسون هدف شماست ما هم همراهتان می­آییم و از این شکنجه لذت می­بریم چون آرامش­تان آرام جان ماست.

مده­آ (در حال گاز زدن سیبی سرخ و تف کردن تفاله­اش): من عاشق جیسون بودم... وقتی پلیاس عموی خائن­اش اونو از حکومت مشروط­ش محروم کرد. من آرام ننشستم دختران پلیاس را فریب دادم که اگر پدرتان را بکشید و قطعه قطعه کنید و در دیگ مفرغین بجوشانید عمری جاودان پیدا می­کند. باورشون شد و پدرشونو به راحتی کشتند. اما باز خود جیسون عرضه نداشت مقابل خشم مردم بایستد وگرنه ما به کرنت تبعید نمی­شدیم. اون منو دوست خودش می­دونه... جیسون لعنتی من همسر توام... من یه شاهزاده­ام و سر سوزنی از دختر کرئون کم نداشتم. بیچاره من که باید بشنوم کرئون فرمان تبعید من و پسرانم را صادر کنه. مگر آرام و قرار داشتم تا اینکه به ذهنم زد از اونا انتقام بگیرم. رفتم به قصر و به هر ترفند و چرب زبونی­ای بود خودمو به کرئون رسوندم و گفتم: من که از دست تو و دختر ولی نعمتم ناراحت نیستم. از جیسون ناراحتم اونم فقط به این خاطر که چرا منو در جریان نذاشته و اگه اجازه بفرمایند به رسم ادب و احترام پیشکشیناقابلی رو برایشان بفرستم. قبول کرد. من هم تاج طلا و لباس زربفت را برای کرئون و دخترش کرئوز فرستادم. اونا آغشته به سم مهلک بودند و با پوشیدنشان لحظه به لحظه می­سوختند و خاکستر می­شدند. می­دانم که تا الان هر دو مرده­اند. حالام نوبت بچه­هاست... تا دقایقی دیگه جیسون به اینجا می­آد. چه کار کنم؟ چه خاکی بسرم بریزم؟ کمک حالم باشید.

همسرایان (در صورتک زیبا): بچه­ها گرسنه­اند، دایه تقاضای شیر و برشتوک کرده است. لطفن بچه­ها را دریابید...

مده­آ (می­خندد): دو کاسه بلورین می­خوام.

برایش کاسه می­آورند. در هر دو شیر و در آن برشتوک می­ریزد.

مده­آ: کمی هم سم... (او از ظرفی سم در غذا می­ریزد) تا دقایقی دیگه دو فرزند جیسون پرپر می­شند. این یعنی تلافی. یعنی تقاص. یعنی آروم شدن. ای خدایان داد مرا از این مردک ضعیف النفس بستانید.

همسرایان: آمین! ای خدایان بدانید مده­آ بی­گناه آلوده است دستانش را به مرگ­هایی که نباید. خدایان دریابید و درگذرید از بانوی­مان. اگر تقدیر این باشد که جزایی برای او باشد ما را زیبنده­ی هر عقوبتی بدانید. خدایان ما را ببخشایید که آرامش ابدی سراغمان بیاید. آمین!

مده­آ (با گریه و ضجه): آمین. چه دلخون و چه دل چرکینم از جیسون. چون مردی در کنارش بودم و جنگیدم تا بتونه دوباره اقتدار یه شازده رو احساس کنه. اما نامردی رو بر تنها رفیق شفیقش روا داشت. این نیس حق و سهم من که در حاشیه زندگی تو باشم. من هم جوان و زیبا بودم و همه را به پایت گذاشتم. حالا که سنی از من گذشته و دو شکم برایت زاییده­ام هوس تنی جوانتر و زیباتر می­کنی. زمانی تو از بوی عطر تن من مست می­شدی و خوابت نمی­برد. این همون تنه و من­ام مده­آ که می­گفتی شیفته و واله­ام شده­ای. حالا برایم هوو میاری؟!

همسرایان (با صورتک زشت): برشتوک از دهان نیفتد.

مده­آ: ببرید و به فرزندان جیسون بخورانید... دایه این هم غذای بچه­ها... مده­آ یکبار در تموم عمرش پا به آشپزخونه گذاشت اونم برا پختن غذای مرگ بچه­هاش... (با بردن غذا توسط همسرایان، ضجه می­کشد) ای وای بر من بخت برگشته! ای وای بر من... ای وای بر من...

سکوتی جانکاه!

مده­آ سیگار برگی را با فندک آتش می­زند.

مده­آ (اشک می­ریزد): جیسون لحظه­ای که دلبسته­ام شدی و عشق­ات رو بر من آشکار کردی در آن کوچه باغ اقاقیا، سر بر دوشت گذاشتم و گفتم: از همه چیز و همه کس­ام می­گذرم تا تو بتونی به آزمون­ها پادشاه آئتس، پدرم، پاسخ بدی. اول یوغ بزنی بر گاوهایی که از بینی­شان آتش زبانه می­کشید و اونا را ببری برا شخم زدن زمین. دوم کاشتن دندانهای اژدها که از هر کدوم یه مرد مسلح رشد کنه. سوم خواب کردن اژدها. تو موفق شدی چون برات رمزگشودم. تو می­تونستی با من به جاهای بهتر برسی اما حالا داغهای بزرگی بر دلت می­گذارم... (سیگار را خاموش می­کند، فریاد می­کشد) دست نگه دارید... (دوان دوان از آشپزخانه بیرون می­رود) من خودم باید اونا رو سر ببرم...

سکوت جانکاه... دایره­ای کوچک ذره ذره بزرگ می­شود و سرخ و خونین­تر.

مده­آ با دستکشهای خونین و خون چکان در راس و به دنبالش همسرایان در دو گروه فرزندانش را می­آورند.

همسرایان (با صورتک زشت): اینک آسمان شما را در آغوش می­کشد و ارابه خورشید منتظر گام­هایتان... درود بر تو باد مده­آی شیرزن که بدخواهانت را به خاک سیاه نشاندی.

مده­آ (دیوانه­وار با خنده و گریه): همگی سکوت کردید... ممنونم که گذاشتید تا ته ته­اش برم و انتقاممو از جیسون حق نشناس بگیرم. من که غربت­نشین شدم تا فقط و فقط با جیسون احساس خوشبختی کنم. من از پدر و مادر و برادر و خویشاوندانم گذشتم، تنها و تنها شدم تا بلکه جیسون رو برسونم به اونجایی که باید... و حالا با جسد خونین دو فرزندم این سرزمین نکبت رو ترک می­کنم، شاید خوشبختی در جایی دیگر از ما کامجویی کند... اما آرزویم بدبختی بی­پایان جیسون است که قاتل و عامل قتل فرزندانش است... جیسون چشم وا کن این گناه توست و مرگ این دو نازنین نتیجه شهوت­های زیادی توست. کجایی بی­مروت...

همسرایان (با صورتک زیبا): بخشوده نمی­شوی مده­آی نافرمان... خدایان شور کرده­اند که تو را از قلمروشان برانند که زمین هم دیگر تاب گامهایت را ندارد.

مده­آ (با پرتاب کردن ملاقه و کف­گیر): زر زر زیادی موقوف... به اون خدایان نشسته­تون بگید جلوی جیسون رو می­گرفتن... من میرم جایی که خورشید می­خواد حتا اگه جهندم باشه!

همسرایان بچه­ها را داخل تابوت می­گذارند. مارش عزا نواخته می­شود. نوری زرد و چشمگیر از دری دیده می­شود. مده­ آ و به دنبالش همسرایان بیرون می­روند... تاریکی!

 

 

مده­آ

­ تک پرده­ای

برگرفته از افسانه قدیمی یونانی

 

 

مکان:

آشپزخانه

زمان:

روز

 

آشپزخانه­ای شیک و مجهز... صدای شیپور عزا یا اعلام مرگ بزرگان کشور... و خنده­ی شوم مده­آ که پای میزی می­نوشد:«به سلامتی رفتگان و به بقای عمر ماندگان.»

با صدای کوفتن طبل­ها، مده­آ چرخی می­زند و به رقص و وجد درمی­آید. همسرایان با صورتک­های زیبا او را همراهی می­کنند در دایره­ی سرخ.

مده­آ: کشتم هم کرئون و هم دخترش را... این یعنی یه داغ ماندگار بر دل جیسون... مرد خائنی که می­خواست از عشق من، مده­آ نواده­ی خورشید، چشم برداره... این هنوز آتش کینه و انتقام را در من خاموش نکرده، برعکس شعله ورتر هم ساخته...

همسرایان: بانوی بزرگ خورشید، مده­آی بهتر از جان، همین جا بازی را تمام کن... بیش از این نیشتر بر جان خویشتن فرو خواهی کرد... ای بزرگ بانوی بانوان به گوش باش که اهریمنان در کمین­اند تا تو را مغضوب خواست خویش گردانند.

مده­آ: بذارید راحت باشم.

همسرایان صورتک زشت بر چهره می­گذارند.

همسرایان: باید تا انتهای خشم و جنون پیش تاخت. این بازی بی سرانجام نمی­ماند اگر داغی بزرگتر بر دل جیسون نهاده شود.

مده­آ: داغی بزرگتر؟! داغی؟ بزرگتر؟ بزرگتر از مرگ دختر کرئون؟

همسرایان: کشتن دو فرزند!

مده­آ (از جا کنده می­شود): آفرین!

همسرایان (با صورتک زیبا): دست نگه دارید در شان و منزلتتان نیست کشتن فرزندان جیسون که به راستی فرزند خویش هم هستند.

مده­آ: فرزند عزیز است و دلبر و ناکامی یک پدر در داشتن آنان، چه شیرین است برای دل زخم خورده­ی من، مده­آی به خاک خورده از رنج­های روزگار... من برای جیسون حاضر شدم کلاه سر پدر پادشام بذارم تا اون زودتر به پشم زرین برسه چراکه جیسون به عموی نابکارش قول داده بود که از کولخیس پشم زرین ببره. من حتا برادرم که مانع و موی دماغمون شده بود رو کشتم تا حساب دست بابام بیاد که برا بازپس گیری پشم زرین مقاومت نکنه... اون نامرد منو آورد به تبعیدگاه کرنت چون نتونست پادشاهی رو از عموش بگیره... حتا حاضر نشد تو یه مراسم رسمی منو زنش اعلام کنه... حالا چطور دلش این دو بچه رو می­خواد که از شیره جونم بهشون خوراندم.

همسرایان (با صورتک زشت): مده­آ تو انتقام خورشید را از زمینیان می­ستانی با کشتن این دو فرزند جیسون.

مده­آ: جیسون باید بدونه خورشید نفرت شدیدی از زمین و تبعیدگاه آدمیان داره... من گشنمه! یعنی هنوز زنده­ام و احساس بودن می­کنم.

همسرایان برایش انواع نوشیدنی و خوردنی روی میز می­گذارند.

مده­آ (با خوردن چیزهایی): انگار تلخکامیم؟ باید کاممو شیرین کرد... هیچی خوش نمیاد... انگار زهرمارند...

همسرایان (با صورتک زیبا): بانو کامتان را تلختر از این نفرمایید... بگذارید با آمدن ارابه خورشید شما و فرزندانتان را به جایی امن برسانیم. زندگی باید تداوم داشته باشد. بانو از این فکر شوم دست بشویید که بسیار خونین و رنج­آور است برای یک مادر که با دست خویش فرزندانش را بکشد.

مده­آ (می­خندد): نه دیگه منو نمی­شناسید وگرنه منو یک مادر نازک نارنجی نمی­دیدید. من مده­آم زنی جادوگرو دارنده نیروی اهریمنی... وقتی قرار باشه که کسی رو از پا دربیارم، خب خوب خوبشم از پا در میارم...

همسرایان (با صورتک زیبا): بانو مده­آ این از پا درآوردن خویشتن است... تو را به بازی گرفته­اند و زندگی­تان را دارند تباه و نابود می­کنند.

مده­آ (خشمگین، با میوه و غذا همسرایان را می­زند): خفه شید... خفه... شما دارید زندگی رو به کامم تلختر می­کنید... شما زهر مارید با این حرفای بیهوده­تون... بذارید زخم بزنم کاری­تر بر قلب جیسون... رهایم بذارید می­خوام خوش باشم و شادی کنم از این فنا و نابودی جیسون...

­همسرایان (با صورتک زشت): شما امر بفرمایید چاکران در خدمتند... اگر آزار و اذیت جیسون هدف شماست ما هم همراهتان می­آییم و از این شکنجه لذت می­بریم چون آرامش­تان آرام جان ماست.

مده­آ (در حال گاز زدن سیبی سرخ و تف کردن تفاله­اش): من عاشق جیسون بودم... وقتی پلیاس عموی خائن­اش اونو از حکومت مشروط­ش محروم کرد. من آرام ننشستم دختران پلیاس را فریب دادم که اگر پدرتان را بکشید و قطعه قطعه کنید و در دیگ مفرغین بجوشانید عمری جاودان پیدا می­کند. باورشون شد و پدرشونو به راحتی کشتند. اما باز خود جیسون عرضه نداشت مقابل خشم مردم بایستد وگرنه ما به کرنت تبعید نمی­شدیم. اون منو دوست خودش می­دونه... جیسون لعنتی من همسر توام... من یه شاهزاده­ام و سر سوزنی از دختر کرئون کم نداشتم. بیچاره من که باید بشنوم کرئون فرمان تبعید من و پسرانم را صادر کنه. مگر آرام و قرار داشتم تا اینکه به ذهنم زد از اونا انتقام بگیرم. رفتم به قصر و به هر ترفند و چرب زبونی­ای بود خودمو به کرئون رسوندم و گفتم: من که از دست تو و دختر ولی نعمتم ناراحت نیستم. از جیسون ناراحتم اونم فقط به این خاطر که چرا منو در جریان نذاشته و اگه اجازه بفرمایند به رسم ادب و احترام پیشکشیناقابلی رو برایشان بفرستم. قبول کرد. من هم تاج طلا و لباس زربفت را برای کرئون و دخترش کرئوز فرستادم. اونا آغشته به سم مهلک بودند و با پوشیدنشان لحظه به لحظه می­سوختند و خاکستر می­شدند. می­دانم که تا الان هر دو مرده­اند. حالام نوبت بچه­هاست... تا دقایقی دیگه جیسون به اینجا می­آد. چه کار کنم؟ چه خاکی بسرم بریزم؟ کمک حالم باشید.

همسرایان (در صورتک زیبا): بچه­ها گرسنه­اند، دایه تقاضای شیر و برشتوک کرده است. لطفن بچه­ها را دریابید...

مده­آ (می­خندد): دو کاسه بلورین می­خوام.

برایش کاسه می­آورند. در هر دو شیر و در آن برشتوک می­ریزد.

مده­آ: کمی هم سم... (او از ظرفی سم در غذا می­ریزد) تا دقایقی دیگه دو فرزند جیسون پرپر می­شند. این یعنی تلافی. یعنی تقاص. یعنی آروم شدن. ای خدایان داد مرا از این مردک ضعیف النفس بستانید.

همسرایان: آمین! ای خدایان بدانید مده­آ بی­گناه آلوده است دستانش را به مرگ­هایی که نباید. خدایان دریابید و درگذرید از بانوی­مان. اگر تقدیر این باشد که جزایی برای او باشد ما را زیبنده­ی هر عقوبتی بدانید. خدایان ما را ببخشایید که آرامش ابدی سراغمان بیاید. آمین!

مده­آ (با گریه و ضجه): آمین. چه دلخون و چه دل چرکینم از جیسون. چون مردی در کنارش بودم و جنگیدم تا بتونه دوباره اقتدار یه شازده رو احساس کنه. اما نامردی رو بر تنها رفیق شفیقش روا داشت. این نیس حق و سهم من که در حاشیه زندگی تو باشم. من هم جوان و زیبا بودم و همه را به پایت گذاشتم. حالا که سنی از من گذشته و دو شکم برایت زاییده­ام هوس تنی جوانتر و زیباتر می­کنی. زمانی تو از بوی عطر تن من مست می­شدی و خوابت نمی­برد. این همون تنه و من­ام مده­آ که می­گفتی شیفته و واله­ام شده­ای. حالا برایم هوو میاری؟!

همسرایان (با صورتک زشت): برشتوک از دهان نیفتد.

مده­آ: ببرید و به فرزندان جیسون بخورانید... دایه این هم غذای بچه­ها... مده­آ یکبار در تموم عمرش پا به آشپزخونه گذاشت اونم برا پختن غذای مرگ بچه­هاش... (با بردن غذا توسط همسرایان، ضجه می­کشد) ای وای بر من بخت برگشته! ای وای بر من... ای وای بر من...

سکوتی جانکاه!

مده­آ سیگار برگی را با فندک آتش می­زند.

مده­آ (اشک می­ریزد): جیسون لحظه­ای که دلبسته­ام شدی و عشق­ات رو بر من آشکار کردی در آن کوچه باغ اقاقیا، سر بر دوشت گذاشتم و گفتم: از همه چیز و همه کس­ام می­گذرم تا تو بتونی به آزمون­ها پادشاه آئتس، پدرم، پاسخ بدی. اول یوغ بزنی بر گاوهایی که از بینی­شان آتش زبانه می­کشید و اونا را ببری برا شخم زدن زمین. دوم کاشتن دندانهای اژدها که از هر کدوم یه مرد مسلح رشد کنه. سوم خواب کردن اژدها. تو موفق شدی چون برات رمزگشودم. تو می­تونستی با من به جاهای بهتر برسی اما حالا داغهای بزرگی بر دلت می­گذارم... (سیگار را خاموش می­کند، فریاد می­کشد) دست نگه دارید... (دوان دوان از آشپزخانه بیرون می­رود) من خودم باید اونا رو سر ببرم...

سکوت جانکاه... دایره­ای کوچک ذره ذره بزرگ می­شود و سرخ و خونین­تر.

مده­آ با دستکشهای خونین و خون چکان در راس و به دنبالش همسرایان در دو گروه فرزندانش را می­آورند.

همسرایان (با صورتک زشت): اینک آسمان شما را در آغوش می­کشد و ارابه خورشید منتظر گام­هایتان... درود بر تو باد مده­آی شیرزن که بدخواهانت را به خاک سیاه نشاندی.

مده­آ (دیوانه­وار با خنده و گریه): همگی سکوت کردید... ممنونم که گذاشتید تا ته ته­اش برم و انتقاممو از جیسون حق نشناس بگیرم. من که غربت­نشین شدم تا فقط و فقط با جیسون احساس خوشبختی کنم. من از پدر و مادر و برادر و خویشاوندانم گذشتم، تنها و تنها شدم تا بلکه جیسون رو برسونم به اونجایی که باید... و حالا با جسد خونین دو فرزندم این سرزمین نکبت رو ترک می­کنم، شاید خوشبختی در جایی دیگر از ما کامجویی کند... اما آرزویم بدبختی بی­پایان جیسون است که قاتل و عامل قتل فرزندانش است... جیسون چشم وا کن این گناه توست و مرگ این دو نازنین نتیجه شهوت­های زیادی توست. کجایی بی­مروت...

همسرایان (با صورتک زیبا): بخشوده نمی­شوی مده­آی نافرمان... خدایان شور کرده­اند که تو را از قلمروشان برانند که زمین هم دیگر تاب گامهایت را ندارد.

مده­آ (با پرتاب کردن ملاقه و کف­گیر): زر زر زیادی موقوف... به اون خدایان نشسته­تون بگید جلوی جیسون رو می­گرفتن... من میرم جایی که خورشید می­خواد حتا اگه جهندم باشه!

همسرایان بچه­ها را داخل تابوت می­گذارند. مارش عزا نواخته می­شود. نوری زرد و چشمگیر از دری دیده می­شود. مده­ آ و به دنبالش همسرایان بیرون می­روند... تاریکی!

آدمکشم/ تک گویی نمایشی

آدمکشم

تک­گویی نمایشی

رضا آشفته

زمان: روز

مکان: یک آپارتمان معمولی

آدم: یک آدمکش

صحنه: یک تخت تک نفره! یک میز ناهارخوری و یخچال که با فاصله و دور از تخت قرار گرفته­اند.

آدمکش اسلحه در دست پاورچین پاورچین در آپارتمان قدم بر می­دارد و ناگهان فریاد می­زند:

آدمکش: دستا بالا بی حرکت... خفه! بی زر زر... همین که گفتم وگرنه با تیر مغز پوکتو می­پوکونم روی دیوار... شتلق... آفرین مرد چیز فهم... رو به دیوار... یالا پاها باز... (با پای خودش هر دو پای مقتول خیالی را به طرفین باز می­کند) باز... دقیقن تا منتهای درجه هر دو پا رو باز نگه دار... دستا رو به پشت! جُم نخور که آبکشت کردم... چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟ خنگ خدا من یه آدمکشم!

آدمکش می­خندد و با دستبند هردو دست آدم خیالی را می­بندد. او سر تا پای مقتول را بررسی می­کند.

آدمکش: در عجبم که اسلحه نداری... می­گن تو یه جانی هستی از نک پا تا دهان و دندان مسلحی... اما انگار غرق شنگولیات روزانه بودیو به اون مخیله­ات نمی­رسید که یه دفعه غافلگیر بشی... خوش خیال حالا پاهتو جفت کن... یالا همین که می­گم بچه پر رو. (زانو می­زند و هر دو پای خیالی را سفت می­بندد) خب برو رو تخت دمر شو... کر که نیستی؟ چرا منو بروبر نیگا می­کنی؟... (خودش با دست و پای بسته و گرفتن اسلحه در دهان همان مسیر را تا تخت می­رود و خود را دمر بر تخت رها می­کند) های کره بز کج بجنبی دمار از روزگارت درآوردم.... یالا بیا دیگه... شوت نباش، انگار همه­ هوش و هواست تو آفسایده...

آدمکش به طرف میز می­آید و بر صندلی ولو می­شود.

آدمکش: ببین من­ام مث خودت آدمکشم با این تفاوت که تو یه جانی هستی و مردم بی­گناه رو به کشتن میدی اما من یه ضد جانی­ام و آدمکش­ها رو به کشتن می­دم... نخند! لندهور... این برا خودش یه مفهوم داره چون من که پلیس و مامور نیستم بلکه از بچگی آرزوم این بوده که به دست خودم صدها آدمکش رو بکشم... الان نمی­پرسی که مگه مغز خر خوردی که بری دنبال آدمکشا؟

آدمکش با چرخاندن اسلحه در دست خشم خود را ابراز می­کند.

آدمکش: ببین نمی­دونم تا الان که باهات دارم تسویه حساب می­کنم چقدر آدمای بی­گناه رو کشته باشی؟ اما دیگه می­فرستمت به درک تا زمین نفس راحتی بکشه... به نظرت نمی­کشه؟ چون مادام زمین لبریز می­شه از شر و بازهم آدمکشا مث کرم می­لولند تا خونه خراب کنند... آدمکش!

آدمکش دور میز می­گردد.

آدمکش: من یازده سالم بود که یه آدمکش حرفه­ای برا یه مقدار پول ناچیز پدرمو کشت... یعنی دقیقن سرشو پوکوند برا اینکه اون بیچاره دزد رو تشخیص داده بود و دزد هم از این ماجرا بو برده بود... می­دونی این چیه؟ چی؟ چی؟ نخند الدنگ! این ینی بیچارگی، ینی فلاکت، یعنی گشنگی و تشنگی، ینی دربه در شدن، بی­خانمونی! مادرم مجبور شد دوباره ازدواج کنه چون پر کردن شکم سه تا بچه؛ دیگه کار اون نبود... اون موقع جنگ بود و بیکاری و نداری... ناپدری هم مفت و مجانی که سرویس نمیده به سه تا یتیم بچه... اون کتک می­زنه، آزار میده و...

متوجه سبد میوه روی میز می­شود؛ خودش را خم می­کند و پرتقالی را دست می­­گیرد.

آدمکش: بهت نمیاد خرخور باشی! قصدم توهین و تحقیر نیست ها... ببین اونچه گذاشتی تو سبد با هم همخون نیس... مثلن پرتقال نسبتی با سیب نداره در حالیکه سیب و گلابی بهم خیلی میان و انگار جفت هم باشن... یا انار و انگور خیلی بی­ربطن... اصلن نمی­فهمم این اینجا چی می­کنه؟ (شلغمی را برمی­دارد) آخه شلغم که باید پخته شه پس چرا جاش اینجاس؟ ببین اینه که می­گم داری همه چیزو خرخور می­کنی ینی حالیت نیس چی داری می­خوری اصلن واسه چی می­خوری و چطو می­خوری؟ خوبه!

آدمکش برمی­خیزد و قدم­زنان پرتقال را می­بوید.

آدمکش: خیلی مسته! بیا تو هم ببو... من اما ترجیحن انگورو می­خورم... چون (انگور را برمی­دارد) خواص مواد رو می­شناسم... با اونکه مدرسه و دانشگاه نرفتم اما از هر بچه مدرسه­ای و دانشگاهی بیشتر کتاب خوندم... هر ورق پاره­ای می­اومد دستم می­خوندم. می­خواستم از همه چی سر در بیارم. اون اوایل زندگی بر وفق مرادم نبود. اول شدم شاگرد مکانیک، بعد شدم نون فروش، حتا پادوی بزازی شدم... دیدم اینا شغل من نیست... سر از ریختگری درآوردم اونجا گفتم خودم با دستهای خودم یه اسلحه و گلوله­هاشو می­سازم و میرم سر وقته آدمکشا. پدرکشا در واقع...

انگور دون می­گیرد و به ملایمت می­جود.

آدمکش: برا همین انگیزه داشتم که بیشتر مطالعه کنم... درباره روان­شناسی، جامعه­شناسی، تاریخ، خواص مواد، اسلحه­سازی، حتا درباره باغبانی و آشپزی کتابها خوندم و بی­ادعا در هر کدوم در حد یه استادم. استاد تموم عیار... چون می­خواستم انتقام بابامو بگیرم و اثبات کنم که با عرضه­ام.

روی میز یکوری می­نشیند و از افتادنش جلوگیری می­کند.

آدمکش: زندگی بالا و پایین داره ناپدری چکمه­مون کرد و صاحبکارا دهن­مو آسفالت کردند. اینا شاید منو عقده­مند نکرد اما اینکه نمی­دونستم آدمکش بابام کیه، خیلی ناچیزم می­کرد و خرد و خاکشیر می­شدم از بودنم... روزی که تونستم اسلحه و گلوله­های واقعی رو بسازم گفتم تو روزنامه­ها دنبال یه آدمکش می­گردم که پدر یه خونواده رو کشته. رفتم پیش خونواده­ای که پدرشون کشته شده بود و احساس همدردی می­کردم و داستان یتیمی و بی­پدری خودمو تعریف می­کردم. نشانه­های قتل رو می­گرفتم و می­رفتم تا طرف رو پیدا کنم حتا شده از زیر زمین. یه شرلوک هلمز حقیقی با این تفاوت خودش انتقامم می­گیره. نلرز... ای ملعون! تو می­دونی کیو کشتی؟ یه پدرو که سه تا بچه قد و نیم قد داشته. اونم واسه یه چیز چسکی! چقدر پول نصیبت شده؟! واقعن این پولا خوردن داره؟ نمی­گی یه عمر اون بچه­ها بیچاره می­شند.

آدمکش به طرف یخچال می­رود. درش را باز می­کند.

آدمکش: همیشه پیش از کشتن احساس گشنگی شدید می­کنم. با شکم خالی نمی­تونم خشونت کنم. خشن بودن هم با شکم پر و عربده­های زیادی می­چسبه. ببینم چی داری واسه خوردن؟ آهان کالباس خشک و خیارشور... بله اینم نون و سس.

آدمکش مواد غذایی را روی میز می­گذارد و برای خوش یک ساندویج درست می­کند.

آدمکش: ولی به نظرم مقتول باید شکمش خالی باشه. چون عواقب داره (می­خندد) واقعن پوزش که دارم جلوت می­خورم و به ناچار مهمونت نمی­کنم اونم تو خونه­ی خودت! خب چیزی عوض داره گله نداره! مجبورم خوب بچزونمت تا تقاص بشی خوب خوب!

او اولین گاز را می­زند و یک تکه از ساندویج را می­کند پیش دهان مقتول فرضی پرتاب می­کند.

آدمکش: سگ تو ضرر، سگ خورش کن! چرا داری بو می­کشی؟ یه لقمه­اس... دلم سوخته برات که نباید سر سوزنی بسوزه! چون تو یه آدمکشی که باید زجرکشت کنم. می­دونی که الان بازمانده­های مقتولت چه حال و روزی دارند؟ تازه در رفتی از دست قانون اما تو خواب هم فک نمی­کردی گیر بیفتی اونم یکی مث تموم اون زجرکشیده­ها و داغ دیده­ها که سر هوا و هوس یه شر رجیم کشته شده. من گوش به فرمان طبیعتم برا همینه که تو الان سیزدهمین آدمکشی هستی که به دست من قصاص می­شی و پلیس با اونکه فهمیده مسبب این آدمکشی زنجیره­ای دقیقن یه نفره اما هنوز بو نبرده طرفش کی می­تونه باشه. این لطف طبیعته که من جان سالم به در بردم چون من­ام باید دستگیر و قصاص بشم اما این حق من نیس چون من دارم اون اتفاقی که باید بیفته رو دارم انجام میدم و خونواده­ها هم تحت هیچ شرایطی بخشش و گذشت نداشتند.

آدمکش به طرف مقتول فرضی می­رود و با پا به دهان و دماغش می­کوبد.

آدمکش: شکنجه بده اما ناچارم! دهن چند نفرو سرویس کردی؟!

او خشمگین از تخت فاصله می­گیرد.

آدمکش: خود و خوراکتم خرکیه! تو نااهلی!!! یه وحشی و عوضی. من بچه بودم که خواستم که مث شما رو بکشم و تا الان دوازده تا رو ترتیبشونو دادم و تو سیزدهمی هستی. می­دونی چون پدرم خیلی عزیز بود. جایگزین نداشت و برا همین ناپدری منو از خونه انداخت بیرون. یه نوجوان سیزده ساله که دلش می­خواد مث یه مرد رو پاهای خودش وایسته و می­ایسته چون خیلی مغروره. حالام در خدمت شماست تا این پیام ناچیزو به نااهلان و نامردان بده که وقتی کشتی باید کشته بشی. طبیعت مدام داره به من الهام می­کنه انتقام بیچاره­ها­و بی­گناها رو از امثال شما بگیرم و من­ام می­گیرم. از هفده سالگی سالی یه دونه پدرکشو قصاص کردم. همه هم یه مدلی. می­خوای بدونی چطوری؟ یا برات اهمیت نداره. اما این آیین برا خودش مراتبی داره مثلن همه باید اعتراف کنند که چرا آدم کشتن، چطور کشتن، از خانواده مقتول طلب آمرزش کنند و این یه مدرکه برا پلیس... اگه اعترافم نکنند، دقیقن می­تونم بگم که دهن­شون سرویسه... ینی شکنجه رو شاخه...

آدمکش خیاری را در دست می­گیرد.

آدمکش: می­دونی چرا کون خیار تلخه؟...نمی­دونی! چون تو فرق تلخ و شیرین رو نمی­دونی. اگه می­دونستی اندوه رو بار زندگی دیگرون نمی­کردی. من هنوز یه اندوهگینم نه فقط برا خودم که برا تموم اونا که دچار وضعیت مشابه خودمون می­شن. داغدار پدر شدن تا روز مردن پاک نمی­شه از قلب اونم پدری که دهن و مغزشو با گلوله پوکونده باشن!  به من حق میدی که قصاص کنم آره پدرمو تو نکشتی اما یه پدرو کشتی که... من یه انسانم و می­دونم درد درده و با هیچی هم درمون نمی­شه...آه! آه از نهادم در میاد وقتی می­بینم یه خونواده دگرگون می­شه!

گلویش را می­گیردو با دو می­رود سمت یخچال و یه نوشابه را باز می­کند و سر می­کشد.

آدمکش: این دقیقن غمباده که هنوز احساسش می­کنم. هرازگاهی حالمو می­گیره. این کار یکی مث توست. آدمکش! می­خوام حالیت بشه که دست بالای دست بسیاره. طبیعت به من این قدرتو داده که از امثال تو انتقام بگیرم... بذار این نوشابه رو نوش کنم. این حرفا کوفتم می­کنه... ببخش اگه تشنه لبی و تعارف نمی­کنم.

به طرف آدمکش فرضی می­رود.

آدمکش: من صاحب امضام و همین طوری آدمکشایی مث تو رو نکشتم. الان وقتشه که اعتراف کنی تا تو این رکوردر صدات ثبت شه! مادرم وقتی شنید که پدرم کشته شده تا سه ماه ماتش برد. صمم بکم! گنگ! ما دو خواهر و یه برادر که بنده باشم، مردیم و زنده شدیم چون پدرمون رفته بود پایتخت که کار کنه و پول بیاره برا ما. اما نیاورد چون یکی مث تو هم پولشو گرفت و هم جونشو... ای کاش فقط پولشو گرفته بود و نه جونش.

کنار تخت می­ایستد و سرتاپای آدمکش را برانداز می­کند.

آدمکش: ببین من می­دونم که کیو و برا چی و چطور کشتی... اما تو باید خودت اعتراف کنی که این کارو کردی... من هنوز خیلی مودبم و اون روی سگم بالا نیومده... اگه بیاد... می­دونی که چه بلایی سرت میارم...

او رکوردر را از جیبش بیرون می­آورد و روشن کرده و جلوی دهن آدمکش فرضی می­گذارد.

آدمکش: خب از سیر تا پیاز حادثه رو شرح بده و....

آدمکش می­آید سمت سبد میوه و یک پرتقال رو پوست می­گیرد.

آدمکش (با خوردن یک حبه پرتقال): تا ده می­شمریم... یک. دو. سه. چار. پنج. شش. هفت. هشت. نه. ده... که زر نمی­زنی... باشه...

آدمکش حمله­ور می­شود و آدمکش فرضی را به باد کتک شدید می­گیرد.

آدمکش: پدر سوخته من گردن کلفت­تر از تو رو سر به راه کردم تو حالا می­خوای برا من شاخ شی؟

آدمکش برمی­خیزد و احساس دلشکستگی می­کند.

آدمکش: من فقط یه بار از کشتن آدما احساس ندامت و پشیمونی کردم. بار دوازدهم بود که وقتی با شلیک گلوله مردی رو کشتم انگار یدفعه از طبقه بالا یکی متوجه صدایی از جیغ شده باشه. من سریع خودمو از پنجره پرت کردم تو بالکن. اما اون یه پسر نوجوان بود که وقتی کله متلاشی پدرشو دید؛ با جیغ و اشک انداخت خودشو رو جسد پدرش و فریاد زد بابایی کی تو رو کشته! من­ام اشکم در اومد درست مث اون موقعی که جسد پدرمو با کله پوکیده دیدم. برا همین سه سالی می­شد که دست از کشتن برداشتم تا نوبت به تو رسید.

آدمکش اسلحه کمری را درمی­آورد و بر لوله­اش صدا خفه­کن را نصب می­کند.

آدمکش: همه رو یه جور کشتم با شلیک گلوله از دهان و پوکوندن سر. تو هم از این قاعده مستثنا نیستی. لطفن اعترافاتو بکن که قبل از مرگ دهنت آسفالت نشه!

با آمد و شد نور... آدمکش رکوردر را برمی­دارد.

آدمکش: ممنونم از اعترافاتت... تو هم قربونی چند دلار بیشتر شدی. خب وقت گودبای پارتیه... به من که خوش گذشت. تو هم حتمن خوش به حالت می­شه چون داری قصاص می­شی.

آدمکش بالشی را روی سر آدمکش فرضی می­گیرد و شلیک می­کند. صدای شلیک را می­شنویم و اینکه بر کاغذ دیواری خون شتک می­زند. آدمکش دوباره خوشه­ای انگور را دست چین می­کند. صدای آژیر ماشین پلیس و نور قرمز رنگ چراغش... آدمکش اسلحه را در کمرش می­بندد و آماده­ی فرار می­شود... غیبش می­زند!­

بغض ساز دهنی

بغض ِ سازدهنی

تک­گویی نمایشی

به قلم رضا آشقته

 

آدم:

یک دختر جوان

مکان:

یک محفل و مهمانی

زمان:

غروب جمعه

 

دختر جوان یک سازدهنی در دست گرفته و در میان جمع نشسته است.

دختر جوان (با آه): قرارمون آواز بود اما چون تو محفل مرد بیگانه و به اصطلاح مذهبیون مرد نامحرم نشسته، بنده معذورم از خوندن آواز... لطفن به کسی بر نخوره که فرح داره ناز میاره و امل بازی... نه والا! من کمترین تابع پدرمم و پدربزرگمم... اونا صدامو شنیدن و حکم قبولی هم دادند اما هنوز منعم کردن از خوندن آواز در جمع بیگانه... پدر بزرگم می­گه پیش افتادی از قمرالملوک و پدرم می­گه رو دست هایده بلند شدی! اینا رو که می­گم قصدم تعریف از خود نیس! به جون عزیزم، نه! می­خوام بگم که داوری نشم... حالا برا خانوما بعدن می­خونم... البته برخی هم این صدای مسکوت و خاموش رو تو مجالس زنونه شنیدند! اونای دیگه هم به روی چشم آخر مجلس براشون می­خونم و بعد برا مردا و محارمشون بگند که فرح اهل چاخان پاخان و تریپ توهم و خودبزرگ­بینی نیست. واقعن هم نیستم، نمی­خونم چون منع شدم. دقیقن تنها دلیلش منع عمومیه اما خودم بر این اعتقادم که اگه گناه بود چرا خدا اینو به بندش داد؟! صدای زن زیباست مث پیکر زن، اما می­گن اینا فقط باید برا مردش باشه. ایمان دارم که تن باید فقط و فقط مال جفت آدم باشه اما صدای زیبا که نمی­تونه تک و توک شنونده داشته باشه. مث زن نقاشی که بخواد فقط نقاشی­هاشو برا محارمش عرضه کنه. خب زیبایی باید عمومی بشه چون این دیگه حتا برا صاحبش هم نیس. یعنی صدای زیبا به من نوعی هم تعلق نداره بلکه برا عموم شنوندگانه... اما خاندان من هنوز تابع سنت­اند!

دختر جوان آبی می­نوشد و لبخندی می­زند.

دختر جوان: تا صبح می­تونم براتون جک بگم و جمع رو بخندونم اما محفل برا شعر و موسیقیه و بنده شرمسارم که حتا به رغم میل باطنی­ام عاجزم از ارائه آواز مگه جمع کاملن زنانه بشه اما می­تونم در عوض سازدهنی بزنم چون این یکی باز منعی نداره. یعنی زن می­تونه برا بیگانه ساز بزنه اما از نگاه صداوسیما منع تماشای آلت موسیقی هست! یعنی برا زن و مرد تماشای خود سازدهنی در محفل عمومی منع شده اما شنیدن صداش کاملن حلاله مشروط بر آنکه صداش غنا نباشه! یعنی مطربی نشه!!! ببخشید فکر نکنید بنده آخوندم دارم موسیقی مشروع رو شرح و تفسیر می­کنم! نه به جون عزیزتون بنده فرح یکتاپناه آوازه خوان و نوازنده سازدهنی و اگه اساتید قبول بفرمایند آهنگساز و تنظیم کننده آهنگم! قصدم ریا و خودنمایی نیس بلکه می­خوام بگم که هنرمندم و همه جوره آگاهم بر موسیقی اما منع هس برا ارائه­اش و من سر سفره بابا بزرگ شدم و نون حلال خوردم. نمی­تونم خلاف آمد عرف کاری بکنم هرچند هزار دلیل هم دارم برا ردش! چون معتقدم هرچه زیباست برای بهتر شدن زندگیه نباید از آدما دریغ بشه. تامل بفرمایید! اگه بنده صداش زیباست مالک این زیبایی نیستم چون لطف طبیعت شامل حالم شده و باید این صدا رو هدیه کنم به صاحبان اصلیش که در واقع مردمند. اما تا مادامی که نخواند این صدا رو و بگن حرامه و گناهه! من­ام می­گم چشم پس نشنوید و لذت نبرید مگر حکم بدهند که زن هم می­تونه صداشو عمومی کنه.

دختر جوان آب می­نوشد و با دستمال عرق سر و صورتش را می­گیرد. او لبی بر سازدهنی می­کشد!

دختر جوان: می­گن مردا با شنیدن صدای زن یه جورایی می­شن. نمی­فهمم چه جورایی می­شند؟ یعنی فکرشون خراب می­شه؟ خودارضایی می­کنن؟ واقعن چون مرد نیستم و نمی­دونم حس و حال مردا رو، دارم می­پرسم که بدونم چون نپرسیدن عیب بزرگیه! و ندانستن عیب نیس... من که مردای بزرگتر از خودمو بابا فرض می­کنم . همسن و سالا رو به چشم برادری می­بینم. بچه­هام که پسر خودمند. من نسبتم با تموم مردا مث نسبتم با محارم زندگیم می­مونه. تو این مردا هم سهم خواه یه عشق و همسرم! البته اگه سهمی برام در نظر گرقته شده باشه چون هنوز قسمتم نشده. خب برا پرهیز از این یه جورایی شدن و از راه به در شدن همون بهتر که دیگه سکوت کنم مگه روزی که نظر دیگهی مث تموم دنیا در این چاردیواری وضع بشه!

او برای آنکه کسی سازدهنی را نبیند، آن را پشت گلدان می­گیرد و می­نوازد. رفته­رفته این اندوه و بغض می­ترکد!

دیوانه/ تک گویی نمایشی

دیوانه

تک­گویی نمایشی

رضا آشفته

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آدم نمایش:

آدم (مرد یا زن؛ توفیری نمی­کند علی­القاعده در این دون دنیای بی در و پیکر!)

زمان: الان

مکان: همین جا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

صحنه: یک نور موضعی و آدمی که در آن نشسته است، و دور و برش پر از انواع تخمه­هاست که مغزخور شده­اند.

آدم: دیوانه که شاخ و دم نداره... به قول مرحوم مادرم هفتاد و دو نوع دیوونه هس... چیه؟! به تریج قباتون برخورد؟! به من چه؟ مگه من کارت دعوت براتون نوشتم و فرستادم و عجز و لابه کردم که تورو به پیر و پیغمبر بیاید منو ببینید... من که میمون نیستم بخوام تقلید کارای این و اونو بکنم و شمام قاه قاه بخندید... طوطی هم نیستم که تقلید صدا کنم و شمام خر کیف شید... پس اینجا چه غلطی می­کنید؟ دیوونه که دیدن نداره... داره؟!

تاریکی و سکوت... نور دوباره موضعی است!

آدم: هشتم گرو نه... ندارم... خب تو رو سننه؟ می­خوای بذل و بخشش کنی؟ می­خوای انسان بشی؟... می­خوای ریا کنی؟... می­خوای زر یا مفت بزنی؟ بکن... مگه من دست و پاتو بستم؟ من که خودم زنجیری­ام... ببین الانم اینجا حبس­ام چون می­ترسند از جام بلند شم چون امکان داره به تک تک شما آسیب برسونم... خب من دیوونم و مجبورم و به ناچار کتف بسته اینجا ولوام... شما چی؟!

سکوت...

آدم (با خنده): نکنه شمام دیوونه­ای؟ ببخشید که توهین می­کنم! عشقی... دیوونگی هم عالمی داره! بهت برنخوه... لب و لوچتم آویزون نشه... من یه بار توهین کردم، بله جسارته، قبول!... اما شما چی؟ به زبون و بی زبونی منو نه تنها توهین که تحقیرم می­کنی... منو دیوونه محض می­دونی و زنجیری و حتا حق حیاتو ازم سلب کردی... کدوم سلب؟ چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟ نزن خودتو به اون راه... خودم ختم دو عالمم اما صد افسوس که دلم نمیاد ختم یکی رو بخووونم...

تاریکی و سکوت! نور که می­آید انگار که چشم­های آدم اذیت باشد.

آدم: نکن این کارو با من! درست دیوونه­ام اما انسانم و نباد منو اذیت بکنید. من که تماشا ندارم. حیوونکی­ها پول و وقت هزینه کردید که یه دیوونه ببینید. مگه خودتون کم دیوونگی می­کنید و حالا بابت یه نمونه زنجیری­اش هزینه می­کنید دل سیر ببینیدش... اگه بگم حماقته این کار؛ پر بیراه نگفتم.. اگه ازتون بخوام برید نمی­رید چون با دلیل و قرص و محکم اینجا اومدید که یه دیوونه ببینید... یه دیوونه که اگه به حال خودش رها بشه، زنجیرشو پاره می­کنه... یعنی چی؟ نمی­فهمم! شمام نمی­فهمید و باز جسارت می­کنم؛ حتا کمتر از من می­فهمید. اگه فهمیده بودید در خدمتتون نبودم. بودم؟

سکوت و تاریکی.

صدای آدم: لعنت بر مردم آزار تا چونم گرم می­شه اینا ضد حال می­زنن می­خوان شما واقعن باورتون شه و خوب خر فهم شید که یه دیوونه رو چار چشمی دارید دید می­زنید. یه دیوونه ته خطی و زنجیری! خدایا، تو حالیشون کن، من که عاجزم... آخه به چه زبونی بگم سر کارید... دیوونه هم دیدن نداره؟ داره؟ از تماشای من به کجا می­خواید برسید؟ شاید من آینه­ام که خوب ببینید منو که از سلامت خودتون کاملن مطمئن­تر شید.

روشنا و چشم بستن­ها و اشک ریختن­های آدم.

آدم: تف به گور جد و آبادتت که خود خودم باشم. این همه نرو رو اعصابم! این همه با نور ور نرو، بذار تو یه حالت بمونه... این تاریکی و روشنا پدر چشامو در میاره... نگذار پیش این جماعت به ظاهر متمدن حالتو بگیرم تا یه عمر سرتو بذاری لا پاتو و بیرون هم نیاری! دم بریده... حیوونکی... تو فقط مسوول نوری، نه مامور شکنجه... زجرم نده... من که شکنجه­گر نیستم بعدها حالتو بگیرم. من اهل گذشتم اما این دلیل نمی­شه منِ فلک زده رو رسوا کنی. حال گرفتن ازم که نفعی برات نداره. داره؟ خب بکن!

تاریکی...

آدم: نفرین! ای مادر به خطا، تو نتیجه بیهودگی یه رابطه­ای وگرنه به وجناتت نمیاد تخم سگ باشی اما از سگم پست­تری! تو داری اشک منو در میاری لعنتی! نکن! عاقبت بخیر نمی­شی هان... ببین منو، من که سعی­ام بوده خیلی خوب بشم این شدم... منتر و آلت دست تو و امثال تو که به اسم جنون منو دستگیر کردید و آوردید اینجا تو نور گذاشتید، بلیتم فروختید و کلی هم تبلیغ کردید که فروشم داشته باشه. نتیجه؟ چی دستگیرت می­شه از این رذالت مدام. واقعن جدوآبادتون دیدن داره. خب به خودتون نگاه نگاه کنید... انگار که منو دیدید! دلم نمی­خواد رسوا بشم اما شدم. یعنی شمام اینو می­خواید وگرنه این جماعت کور و باطل چرا بیان دورم حلقه بزنند که ببینند واقعن یه دارالمجانی چی شکلیه... میمون؟ طوطی؟ خر؟ یا... تف به گورت داروین که تو این تخم لق رو کاشتی تو ذهن احمق­ها و بی­شعورها که آدم جد و آبادش میمونه! اما برشت خوب فهمید!

روشنا... آدم بر یک چهارپایه خیلی کوتاه نشسته است. او اذیت است و برای همین با دست جلوی نور را می­گیرد.

آدم: عوضی! برتولد برشتو می­گم نمایشنامه­نویس آلمانی که میگه: آدم آدمه! پس آدم میمون نیس. پس من دیدن ندارم. دارم؟ خب زل بزنید به من شاید چیزی دستگیرتون شد. اگرم نشد خب به اونجای باباهاتون. اگرم شد که به اونجای خودتون. من که از سر ناچاری حظ بصریتون شدم. ای کاش شعبده و طلسمی می­دونستم دست کم سرگرم می­شدید. ای کاش می­تونستم جفتک وارو بزنم. ای کاش فک گرمی داشتی و براتون لطیفه می­گفتم و از خنده روده­برتون می­کردم. ای کاش می­تونستم واقعن کاری بکنم براتون تا دست کم تماشایی بشم... اشکم داره در میاد... نع بی­عرضه و دست و پا چلفتی هم نیستم اصلن من هیچکس نیستم. اما اینا دلیل نمی شه بیای به سراغ من دیوونه که ببینی چه کار می کنم که تماشام کنی. زل نزن تو چشمامو و بروبر نیگام نکن. چراکه دلم صد آشوبه. حالم ناخوشه. بغض دارم. دقیقن از دست شما دیوونه شدم وگرنه من­ام حالم خوش بود و زندگی می­کردم. شما از بس حالمو گرفتید من­ام زیادی انگار ناخوش شدم. وگرنه چرا هذیون بگم؟ هان؟ لالمونی گرفتید و گنگ وامونده­اید...

تاریکی...

آدم: بی­شرف!

روشنا...

آدم: مردم آزار تو داری منو با این کارت کور می­کنی.

تاریکی........ سکوت!

روشنا.........آدم چشم بسته و سکوت اختیار کرده است.

تاریکی.......

آدم: حقیقت همیشه یه شکل بیشتر نداشته... شما دارید رو اعصابم راه می­رید پس حق بدید من بهتون فحش بدم. شاید خوشمزه­اس وگرنه من دیوونه رو وادار نمی­کردید به گفتن­اش. مادر به خطاها، بذارید تو عالم خودم بلولم و بپوسم و بمیرم. اما نخواید من ادای دلقکا رو در بیارم بلکم بخندید. من اهل خنده نیستم تازه گریه­مو هم دارید در میارید وگرنه اونو هم دوست ندارم.

روشنا... سکوت و چشم­بستگی آدم!

آدم: هم فال و هم تماشاس، لطفن کرکر خنده... بخندید من که نمی­بینم گلگونه­هاتونو... نمی­بینم وقاحت ته نشین بر لبهاتونو... من الان اسیرم در دستهای شما و شما محقید چون هزینه کردید برا تماشای من و من باید خوش آهنگ باشم و حالتونو جا بیارم. بالاخره امروز اومدید که پُز بدید به این و اون که رفتید تماشای یه دیوونه اونم نه تو دیوونه خونه که بر عکس، تو یه تالار نمایشی و اونم به اجرای فلانی و بازی بهمونی! خوارو مادر همه­تون!! فحش اگه بد بود که خدا نمی­ذاشت تک زبونمون... اما نیس تو هیچ کتاب آسمونی... پس اینم کلام ابلیسه.. ابلیسم بنده خداس... پس این فحش برا کیه؟! این زشت متکلم از کجاس؟ چرا فحش؟... من که دیوونم و عذرم موجه! شما چی؟ برا چی به من دارید مدام بد و بیراه می­گید؟ همین سگ توله! مادر به خطا! بی­شرف! عوضی! خب اینا رو از عاقلا یاد گرفتم. از بس بهم گفتن که شده ملکه ذهن­ام و ورد زبونمه. مث نقل و نبات می­ریزم رو سر و تن این و اون... البته خودمو درشت درشتاشو می­گیرم از همه... فرق نمی­کنه تو چه لباس و ریخت و قیافه­ای باشن؛ هر چی باشه اونا آدمن و من دیوونه... آره، دیوونه! دیوونه که شاخ و دم نداره، داره؟ اگه نداشت که الان منتر شما نمی­شدم!

نور حالت فلاشر به خود می­گیرد. آدم سعی می­کند به طریقی اعتراض­اش را اعلام کند اما ناتوان است در برخاستن.

آدم: خفه شو، بدم میاد از رندی... زورگو!

روشنا و مکث!

آدم: حالا که دارم کور می­شم تو این نوربازیتون، به درک! اما بدونید کارتون ضد انسانه... آره من اعتراف می­کنم دیوونه­ام در برابر عقلا و منطق­یونی چون شما ترجین دیوونه­ام. لفظ قلم هم نیستم... ای کاش می­تونستم براتون فال بگیرم همگی سرگرم می­شدیم؛ این جوری وقت هم زودتر می­گذشت! اما حالا چی نصیب­تون می­شه؟ نمی­دونم! من که شرمندم چی باید بگم... آها کلام زشت یا همون فحش... اومدم سر خط... باز دستم بله، کار کار ابلیسه چون خدا که با صراحت و قدرت حرفشو می­زنه... این ابلیسه که وقتی کم میاره از سر ناچاری و البته عصبانیت و برافروختگی بد و بیراه می­گه... یعنی من الان دارم از دستورات ابلیس پیروی می­کنم؟ چون دارم به شما فحش و ناسزا می­گم یا لیچار بارتون می­کنم. مادرای طفلی که می­گم به خطایند؟! اگه نبودند که تو به دنیا نمی­اومدی... تو نتیجه­ی خطاهای مادرتی... پس حقته که بگم: مادر به خطا!!

تاریکی!

آدم (با فریاد): نور به قبرت بباره، بده نورو... دارم حرف می­زنم گل که لگد نمی­کنم. می­خوام حضار مستفیض شند از اظهار فضلای بنده... می­خوام دو ریال گیرشون بیاد از این آمدن و رفتن! نمی­دونم این چه مرضیه که دوست داری منو با تاریکی درگیر کنی؟! من که دستم بهت نمی­رسه اما واگذارت می­کنم به خودش، همون که بانی آفرینش توست! خدایا کلافه­ام بیشتر از من کلافه­اش کن...

روشنا و اشک ریختن آدم!

آدم: خجالتم نده!

تاریکی.

آدم: چی بهت بگم زبون نفهم... من که زابه­راه شدم، تو هم بشی عن قریب! شوخی خرکی نکن، می­دونی نقطه ضعفم چیه داری حالمو می­گیری. بگیر... باشه نوبت مام می­رسه... گهی زین به پشت و گهی پشت به زین...

روشنا... چهار پایه­اش کمی بلندتر شده و او هنوز نشسته و جم نمی­خورد. سکوتی دیوانه­وار...

آدم: هش! خر بی پالون که رم کنه، جفتک می­ندازه و سوارو پرت می­کنه پایین. حکایت منو تو همینه... تو الان رم کردی و من­ام کت بسته عاجزم از رام کردنت وگرنه دمار ازت در می­آوردم تا دو زاریت جا بیفته که از یه من شیر چقدر می­شه کره گرفت... الاخره پرتم می­کنی پایین، تن­ام زخم و زیل می­شه... بشه. ما زخم خورده­ی دو عالمیم. تو هم زخم بزن... شاید یه روزی زخمه به دست تارزنی بیفته، آه و درد زخم منو فریاد کنه... زنده به اون روز که حتمن هس...

تاریک و روشن تند و بی­قاعده.

آدم: من­ام می­دونم چطوری باهات کنار بیام، اگه علی ساربونه خوب می­دونه کجا شترو بخوابونه. بکن... تو فعلن مشغولی و داری منو زجرکش می­کنی صرفن به جرم دیوونگی! باشه... شیرفهم شدم که فعلن برد با توئه نه من. خب دیگه بی­خیالم شو.

تاریکی و سکوت محض.

روشنا... آدم روی سنگ توالت فرنگی است و زور می­زند.

آدم با دیدن تماشاگرها واقعن یکه می­خورد و از شرم زیادی آب می­شود و می­رود توی زمین.

آدم: خب! شما تا اینجا هم باهام اومدید و ول کنم نیستید؟ من که دارم آب می­شم و فرو می­شم تو زمین. شما چی؟ خوشتون میاد از تماشام؟ اونم تو این حس و حالت... چی بگم باهاتون؟ کلمه ندارم برا انتقاد... دیگه تصمیم گرفتم نه فحش بدم و نه نفرین کنم. دلم می­خواد فرو شم تو خودم و فقط زور بزنم تا بلکه کنده شم از این گند و کثافت. می­خوام سبک و رها برقصم، بال در بیارم و پرواز کنم. می­شه؟... سعی می­کنم بشه. شمام حتمن انجامش بدید تا توفیقی حاصل شه. خدا رو چی دیدی؟ یه بار نونتون می­افته تو روغن و حظ می­کنید از بودنتون. من که این طوری­ام اما الان بلا تکلیفم به جرم زنجیر پارگی چون دلم هوایی و سودایی و آرام و قرارم ندارم. می­خوام یه چیزو جر واجر کنم مث مجمعه مسی و زنجیر درست مث یه پهلوون اونم فقط به خاطر دل شما. بیا اون کف قشنگه رو... معذورم هر چه می زورم، نمی شه سنگ سنگه... اما جرش میدم! خیالتون تخت.

تاریکی...

آدم: راحت شدم... می­ترسم از اون همه نگاه غریب... (صدای تلپ افتادن چیزی در توالت فرنگی) ببخشید... من باید تخلیه بشم زیراکه دل درد دارم شدیدن... چه کنم که بوی گند بیرون نزنه... (صدای اسپری خوشبو کننده) هان! اینم خوب شد...

روشنا... آدم در حال جویدن یک هویج است!

آدم: خوردن و دفع کردن این شده همه زندگی ما... ای کاش چیز دیگهی هم بود... مث دوست داشتن و محبت کردن اون وخت زندگی معنا پیدا می­کرد. وختی این جوری می­گم به من می­گند تو دیوونه­ای... دیوانه! ترکیبی از دیو+آنه؛ ینی همچون دیو... دیو هم موجودی غریب و افسانه­ای و بدهیبت و زشت­خو بوده... یعنی من این جوریم؟ راستگو باشید! من نمی­ترسم از حقیقت ولو تلخ چون زهر شوکران باشه و مث سقراط به ناچار و از سر میل این جام لبریز از شوکرانو می­چشم و می­نوشم و می­میرم اما پیرو بودن خودمو نشون میدم. ببخشید که تعارف نمی­کنم همین یه دونه­اس و نمی­شه دهنی­مو تعارف بزنم.

تاریکی...

آدم: عادت می­کنیم به این بازی نور و ظلمت! تو چی دستگیرت می­شه از این بازی؟ نمی­دونم! دیگه لیچار هم بارت نمی­کنم. پذیرفتم که دیگرآزاری . حتا خودآزار! من دیوونه و تو عاقل و بالغ و آدم، آدم حسابی. قبول! باید آزارم بدی؟

سکوت.......... روشنا.........آدم افتاده بر زمین و توالت محو شده است.

صدای دیوانه: جهان تمومی نداره حتا حالا که مُردم! دیوونگی برا من شد رهایی از تموم قید و بندهای زندگی. حالا خوشحالم که کسی دیوونه صدام نمی­زنه، البته اونجا هم ناراحت نبودم به خاطر دیوونه خطاب شدن بلکه می­هراسیدم و دلواپس می­شدم که بشر با این همه عقل و درایت چرا دچار قهقرا می­شه! دچار افول و سقوط! خوشحالم که هیچی نداشتم و راحت جون دادم. حالام احساس رستگاری می­کنم چون به هیچ احدالناسی بدهکار نیستم و خشم و نفرت و کینه و حتا غبطه و حسرت هیچکس به دنبالم نیست. دارم پرواز می­کنم به سمت بی­نهایت. اینجا فقط روشناست و شادابی محض!

رِِژگونه/ تک گویی نمایشی

 

رژگونه

تک­گویی نمایشی

به  قلم رضا آشفته

 

آدم:

شهره

زمان:

روز

مکان:

آپارتمان

 

شهره نشسته روبروی میز توالت و با رژگونه صورتش را آرایش می­کند.

شهره: بلندبالا بود و لاغر. یه باربی! عاشق زیبایی بود و آرایش و پول البته. همین چرک کف دست که نقطه ضعفش بود. بود که اگه نبود الان تنش خوراک خاک نبود.

شهره برمی­خیزد دوروبرش را نیم­نگاهی می­اندازد.

شهره: روحش الان اینجاست (می­خندد) قلقلک نده، جونم دلتنگتم... نمی­خوام عذابت بدم... دارم برا خودم درد دل می­کنم... تو راضی نیستی؟ هستی؟ هر موقع زیادی یادت کردم بخصوص تو این خونه اومدی سراغم... اما دیگه آرایش نمی­کنی؟ هان! دیگه لازم نیس... می­فهم اون دنیا که آرایشی نمی­خواد. اما چرا صورتت سفید و ماته؟ چی؟ باور کنم؟ داری عذاب می­کشی... داری حیرت می­کنی؟ از تکرار زندگیت درست مث یه فیلم... رفتی؟ دلتو شکوندم؟ نازو... نازو... اینجا رو ترک کرد. بهش بربخوره ولم می­کنه و می­ره پی کارش...

شهره می­آید کنار میز توالت.

شهره: نازو... اسمش نازنین بود اما چون به کرمانجی نازو صداش می­کردند، من­ام مث خونوادش نازو صداش می­کردم. کرمانجی زبون کردی کردای شمال خراسونه. اونا رو شاه عباس برا مرزبانی از جنوب دریاچه­ی ارومیه کوچونده به خراسون. مردای یلی دارن و زنای شیردل. نمونش همین نازو. نازک. ناز. نازنین... دست کم اینجا نازو... پیش دوستاش و بیرون می­شد نازنین، نازنین دلبر... دلربا نازی... نازی بازی... نازک... اما من اینجا صداش می­کردم نازو... مدام هم می­گفت جانم! به همه. آشنا و بیگانه... چند زبانه بود البته زبان اولش کرمانجی، بعد فارسی و انگلیسی و فرانسه و آلمانی و اسپانیایی و ژاپنی و روسی... یکی دو ماهه زبان یاد می­گرفت... دانشگاه علوم پزشکی بود... رتبه یه رقمی! اما عاشق پول و شتابزده... دنیا براش لذت بود! نمی­دونم به خدا اعتقاد داشت یا نداشت چون هیچ موقع یادی ازش نمی­کرد. اما وقتی من یا هر کس دیگه قسم می­خوردیم. می­گفت: سوگند نخور!

یکدفعه خنده­اش می­گیرد.

شهره: نازو... نخندونم... قلقلکم نده...

شهره با دو در اتاق می­دود.

شهره: نازو ولم کن... قهر نکن! من با تو آشتی­ام... فقط می­گم یهویی نیا سراغم... شاید دل بترکونم و زهره ترک شم... بله تا الانش هیچی نشدم اما خواهشن یه اهن و اوهونی بکن... کجایی؟ غیبت زد! تا باهاشبحث می­کنم می­ذاره می­ره. هیچ وقت آدم نمی­شه دختره یکدنده و گستاخ!

شهره با دو رژ سرخ و صورتی گونه راستش و با رژ زرد و نارنجی گونه چپش را می­آراید.

شهره: روزای فرد صورتشو سرخ و صورتی می­کرد و زوجا زرد و نارنجی... جمعه­ها آف بود و می­گفت گور پدر همه­شون. خواهان و هوادار و خاطرخواه زیادی داشت. زن و مرد. پیر و جوون. اون از جوونا پرهیز می­کرد می­گفت آرزو به دل نمونند. اما پیرا رو هم دوست داشت، هم اذیت می­کرد و هم سرکارشون می­ذاشت... هم کلاه سرشونو برمی­داشت... عاشق پول بود... می­گفت اگه بخوام یه جراح بشم ده دوازده سال طول می­کشه ثروتمند بشم. برا همین داشت راه میونبرو می­رفت. رفاقت با پیرپاتالای پولدار... اونا حاضر بودن برا دیدن و هم نشینی نازو ولخرجی کنن... البته اونام نامردی می­کردند و نارو می­زدند... نازو هم کینه­ای بود و اهل انتقام مگه اینکه آزار دیگرون پیش پا افتاده و کوچیک می­بود وگرنه حال طرفو تا سر حد مرگ می­گرفت... همه­شون بد نبودن. به قول نازو یک در میون توشون تفاله و پشکل هم هس... اما بعضی­هاشون اونقدر خوب بودن انگار نازو نمک­گیرشون می­شد. دیگه کپ می­کرد و کلاه­شونو برنمی­داشت. فقط باهاشون رفاقت می­کرد چون اونا واقعن باورشون می­شد نازو دخترشونه، کوچکترین خطایی نمی­کردن. شوخی­شون شیرین بود و چهارچوب­دار. اما وای به حال اونایی که خرده شیشه داشتند تا ته­اش می­رفت تا بلکه بیشتر تیغ­شون بزنه... می­زد ها، خوبش­ام می­زد. رب و روبم حالیش نبود.

شهره دوروبرشو نگاه می­کند.

شهره: روحش اینجاست همین منو نگران می­کنه... این آپارتمانو اون برام خریده... وقتی خرید اینجا رو گفت: دنیا بمن وفا نمی­کنه اما تو هستی حالا حالاها پس لذتشو ببر... من­ام از خدا خواسته تو پوست نمی­گنجیدم... اون پدر و مادر و تنها داداشش نادرو پولدار کرد و به من می­گفت شهره تو خواهر نداشتم بودی که پا تو زندگیم گذاشتی.

شهره برمی­خیزد و ضبط سی دی رو روشن می­کند.

شهره: عاشق رقص دو نفره است... نازو بیا برقصیم... (دستهایش را به حالت تانگوی دو نفره باز می­گذارد و می­رقصد) نازو جان من اینجا اذیتم... دارم با اجازت، بله می­دونم صاب اجازم، اما این تحفه­ی دوسته و برام بی­نهایت ارزشمنده، پس می­خوام در جریان باشی... می­ترسم از اینکه که بیشتر وقتمو با یه روح سر کنم... می­ترسم دیوونه بشم... نه نشدم اما دارم مردم گریز می­شم. خب خیلی باهات می­گپم همین نگرونم می­کنه... تو نیستی و اگه بفهمند که با من با یه روح ارتباط دارم ازم می­ترسند... خودت می­دونی آدما چقدر ترسویند چون با عالم روح و اجنه میونه­ای ندارند و من به واسطه ارتباط با تو حالا از چیزای زیادی سر در میارم! خب من یه مهندسم و نمی­تونم با این حال و هوا برم سر کارم چون می­ترسم کم کم لو برم چون همین طوری لاادری حرفای عجیب می­زنم و همه شاخ در میارند چون درست از آب در میاد! نازو اخم نکن... لطفن برقص... دارم درد دل می­کنم نمی­خوام برنجونمت... آفرین دختر زیبا!

شهره خسته و درمانده است.

شهره (فریاد می­زند): خیلی نازی نازو داری حالمو می­گیری همیشه تو رقص خسته و وامونده رهام می­کنی... برقص با من تا ته ته­اش! این­جوری حالم خرابه! دوست دارم اونقدر برقصیم که شاداب و سرمست بشم نه اینکه یهووکی ولم کنی به امون خدا خب حالم گرفته می­شه. این خوبه که من­ام یه بار وسط رقص ولت کنم تا حالا نشده؟ اما تو بارها قالم گذاشتی یا نرقصیدی یا همین جوری تنهام گذاشتی... خب رقص باید کامل شه.. باید بدن برسه به اوج حس یعنی اونجا که احساس رهایی کنیم... من الان دست و پام قفل کرده و کلیدش هم تو دستای توئه... خاک بر سرم! نازو من به خاطر علاقه زیادی­ام به تو به هیچ وابسته و دلبسته نمی­شم اما تو قدردانم نیستی... آره! می­دونم و ازت ممنونم که برام خونه و ماشین خریدی و امکان زدن یه شرکت فنی و مهندسی رو بهم دادی... ممنونم عزیزم اما من­ام همیشه به فکرت بودم... تو تموم اون لحظه­های تنهایی و افسردگی و ویرونی پشت و پناهت بودم و هنوزم هواتو دارم... مدام داری دستور میدی... همین دیروز که جمعه بود 1700 غذای گرمو بین آدمای مات و خیابونگرد پخش کردم چون تو خواستی... هفته پیش به بچه­های پرورشگاهی کلی کفش و لباس هدیه کردم... تا چند روز دیگه قراره هزینه درمان چند کودک سرطانی رو پرداخت کنم... اینا خواست روحی توئه چون می­خوای اونجا راحت باشی و من­ام حس­ام می­گه می­تونم کمکت کنم اما می­خوام از اینجا برم شاید بتونم ازدواج کنم چون از تنهایی می­ترسم می­خوام تجدید نظر کنم و اگه مردی بدونه با یه روح دوستی می­کنم خب می­ترسه. نمی­پذیره منو... خب طبیعی هم نیس.. من­ام نمی­خوام نیروی متافیزیکی داشته باشم هر چند خیلی جاها خوب و راهگشاست اما دوست دارم سرم تو لاک خودم باشه! نازو ولم کن!!

شهره ناراحت سیبی را برمی­دارد از سبد میوه و گاز می­زند.

شهره: می­خوای اون مردیکه جهانگیرو بکشی، قجر پیزوری! گداگشنه نمی­خوره که نرینه، نمی­رینه که نخوره... بهم قول ششصد میلیونو داده زده زیرش می­گه مگه سر گنج نشستم... یه گنجی بهت نشون بدم! اسلحه می­خری می­گی نه باید زجرکشش کنم... قرص جور می­کنی می­گی نه قرص زودی لو می­ره. طناب دار گره می­زنی می­گی سخته راست و ریس کردنش! با مشت و لگد می­خوای شیره­ی جونشو بگیری می­گی داد و هوارش درد سر سازه. با چاقو می­خوای بزنی می­گی نامردیه!

شهره مارمولک پلاستیکی را از تو کشو درمی­آورد و جیغ می­زند.

شهره: مارمولک! مارمولک!... پدر سوخته عین واقعیه! ترسیدم... یه مارمولک می­شه گره­گشا چراکه سیانوره و می­خوای براش سوپ بپزی و بخوردش بدی... موفق می­شی... و اون کله­پا می­شه بعد از خوردنش... چقدرم تعریف می­کنه که دست­پختت بی­نظیره نازنین! دستت درد نکنه... بیچاره می­میره در جا. اما لو میری چون همسایه­ها از آمد و رفت این پرستار زیبا و جوان مطلعند! تو گاو پیشونی سفیدی همه تو رو با یه بار دیدن به خاطر می­سپرند. همه میخ نگاهت می­شند وقتی تو خیابون راه می­ری فرقی هم نمی­کنه تو جردن باشی یا تجریش و لواسون یا جمهوری و راه­آهن حتا تو نازی­آباد و شهر ری! تو چشمی و همه خوب می­پانت و از یاد نمیری حتا شده سالها چون زیبایی و بی­نظیر.

او در کنارش صندلی راجابجا می­کند.

شهره: نیگاه کن همه خونوادت خوبن! مامان و بابات تو خیابون تخت جمشیدن تو همون خونه­ای که هدیه­شون کردی... دارن یه آلبوم دیگه آماده می­کنن بانو مریم و آپو برات! مادرت می­خونه و پدرت می­نوازه... به زبان کرمانجی و دو تارنوازی... اونا یه دوره­ای ممنوع­الکار بودن به قول خودت حتا معتاد شدن و سر از زندون درآورند اما حالا شاد و سلامت فقط کار موسیقی می­کنند. من­ام هفته­ای دو سه بار بهشون سر می­زنم. نادر هم الان دیگه استاد ریاضیه تو هاروارد! اونم خوبه. من؟ خوبم، دیگه داری می­بینی. به چشام زل بزن، دروغی می­بینی؟!

برق می­رود!

صدای شهره: طبق معمول برق رفت... بذار شمع روشن کنم... تو نگرون نباش... من که نیستم وقتی با تو حرف می­زنم خیالم راحته... عادت کردیم به رفتن برق و نبودن آب و گرمای تابستان و غر نمی­زنم... دارم بهت می­گم که هنوز هم زمین شرایط و دردسرهای خودشو داره... اما تو دیگه راحت شدی چون سرد و گرم برات مفهومی نداره!

شمع­هایی رو روشن می­کند و دوروبرش می­گذارد.

شهره: خل و چل شدم شاید چون حوصله هیچکس رو ندارم.. البته می­ترسم کسی بیاد اینجا چون زودی متوجه حرف زدنای من با یه روح می­­شه... خب خوف می­کنن و از شدت ترس فرداش تبخال در میارن و پشتم صفحه می­ذارن که شهره از وقتی هم اتاقیش نازنین رفته، اونم خل و چل شده. حتا صدای این صفحه­ها به نادر هم رسیده و پسرک با دلواپسی بهم زنگ می­زنه که دختر مراقب خودت باش... خوب شد که فرستادیش اونجا... .تا تموم کرد لیسانسو یه راست فرستادیش خدمت سربازی و بعد هم یه راست رفت اونجایی که باید بره. حالام خوشبخته چون استاد ممتازه! قراره من و مامان و بابات یه سر بریم اونجا دیدنش... خب دیگه! این زندگی این روزای ماست... البته دلم شوور می­خواد هرچند قحط الرجاله... همه انگار نامردن و تخم مرد و مردونگی رو زدن از ریشه... ینی روزگار نامرده... خب فعلن دست نگه داشتیم بلکم حسین کرد شبستریی از راه برسه و فرخ لقا رو با خودش ببره...

شهره قدم می­زند.

شهره: تو خیلی خوشگلی نازو... کسی قیافه معمولی منو نمی­بینه... اما این حق مسلم منه که شوور و بچه­ای داشته باشم... به هر کی هم رو بزنی... دنبال یه زن یامفته تا عشق و حالشو بکنه و بعدم بزنه به چاک... هیچکی دنبال مسوولیت نیس! همه اصل لذتو می­خوان ینی خودخواهی و این­که دیگری هم هستش انکار می­کنن. من اما امیدوارم. البته تو نمی­ذاری چون می­خوای باهات باشم. خوب پسر نبودی وگرنه الان ذرتم غمسور کرده بودی. دو سه تا بچه می­کاشتی حالا بیا اثبات کن بابای اینا کیه! کیه؟ آقا یه روح! جلل­الخالق مگه روح هم آمیزش می­کنه؟ حالا که کرده. زر نزن. این اسمش همخوابگیه با یه مرد. نمی­خوای اسمو و رسمشو بگی نگو از خودت داستان در نیار که روح... واقعن نازو صد هزار مرتبه که دختری وگرنه تا الان آبرومابرو برام نمی­ذاشتی... غمباد نگیر... حوصله­ی اشک ریختن­تو ندارم... دارم سر به سرت می­ذارم مث خودت که مدام داری حالمو می­گیری... حتا یه بارم ازت دلخور نشدم چون گنجایش شوخی دارم. خودمو خر نمی­کنم. بیا تو حالمو بگیر. نوبتی هم باشه نوبت توئه. من که حاضرم... می­خوای قایم موشک بازی کنیم؟ من اگه غیب بشم باز دیده می­شم اما تو اگه غیب شی دیگه هیچکی دستش به تو نمی­رسه. من­ام فقط تو این چار دیواری تو رو می­بینم. اسم این کار احضار روحه... از بس به پروپات پیچیدم که این جوری شدم. وابسته به روح... دیگه این حس و حال مانع از زندگی می­شه...

یک شیرینی برمی­دارد.

شهره: شما خوراکتون انرژی خالصه اماآدما باید هی آب و نون بخورن وگرنه از تشنگی و گشنگی می­میرن چون ماده­ان. اما شما دیگه ماده نیستید انرژی هستید و هاله­ای از امواج و نور. ماهیت شما بهتره. خب می­دونم زجر شما هم بیشتره. چون تو قتل کردی ولو یه مرد بی­انصاف و لجن رو اما تو حق کشتن­شو نداشتی. کشتن ممنوعه. برا همه. اما این همه کشتن در روز آدما رو روسیاه می­کنه الی الابد! تو دم مارمولک رو انداختی و سوپو آلوده کردی و اون یابو خورد و مُرد! حالا تو داری عقوبت می­کشی و می­گی یه ریال دنیا هم ارزشی نداره. من­ام شدم ضد دنیا چون به قاعده و گفته­های تو باور دارم. شاید درویش شدم و بی­خیال دنیا. اما هنوز دلم مرد می­خواد و بچه! ینی هنو وابسته­ام به دار دنیا. تو می­خوای مجرد بمونم ور دل خودت. تو این چهاردیواری که دیگه برام تکراری شده. شده برام قفس. یه پرنده­ام که داره حبس می­کشه. بال و پر داره اما آسمون ازش دریغ شده. بذار برم... هر چی بگی گوش می­کنم. دعای خیر و کردار نیکو. نذر و نیاز فراوون... بذار برم!

در سکوت شیرینی را گاز می­زند... صدای بر خوردن درها و پنجره­های آپارتمان... باد و حرکت پاندول­وار لامپ­ها... گریختن و در جا زدن و جیغ­ها شهره... انگار دستی خفه­اش می­کند، خورده­های شیرینی­اش را بالا می­آورد و نقش بر زمین می­شود!!...

تاریکی... روشنایی می­آید. شهره چمدان در دست. به طرف دوربینی می­رود که روبرو صحنه و در میان تماشاگران روشن است. فیلم ویدئو را ورمی­دارد. دوباره چمدان را در دست می­گیرد و خانه­اش را ترک می­کند!

کارگاه نویسندگی خلاق/ با گرایش نمایش نامه و فیلم نامه

این روزها بر آن هستم تا کارگاه تازه ای را در پلاتو ماهی برگزار کنم برای هنرجویان علاقه مندی که خواهان نوشتن نمایش نامه و فیلمنامه به شیوه ای خلاق و دلنشین هستند!

این دوره صد در صد تضمینی است!

شیوه بر اساس برخی تکنیک های تنفسی و ارتباط گرفتن با طبیعت تعریف و اجرا می شود.

هر هنرجو در طول دوره یک متن کوتاه و در صورت پیشرفت یک متن بلند خواهد نوشت.

این دوره 5 شنبه ها ساعت 14 تا 17 در پلاتو ماهی: م انقلاب، خ کارگر جنوبی، نبش کوچه مهدیزاده، پلاک 1، طبقه ششم برگزار می شود.

با من در صورت نیاز و علاقه مندی تماس بگیرید: 09368092385

احصایی

ادامه نوشته

احصایی

ادامه نوشته

برگزاری کارگاه مبانی نقد تئاتر در مدرسه بین المللی دراما کالج


اگر دلی به دریا زده اید، و می خواهید منتقد حرفه ای تئاتر شوید، زیر نظر رضا آشفته این دوره نقد تئاتر را بگذرانید!
برگزاری کارگاه مبانی نقد تئاتر در مدرسه بین المللی دراما کالج

کارگاه مبانی نقد تئاتر از اوایل شهریور ماه با ظرفیت پذیرش محدود آغاز خواهد شد.

این کارگاه با حضور رضا آشفته برای یک دوره به صورت ویژه از اوایل شهریور ماه در مدرسه بین المللی دراما کالج شروع به کار خواهد کرد.

به گزارش روابط عمومی مدرسه بین المللی دراما کالج، رضا آشفته طرح درسی این کارگاه را در چهارده نشست تخصصی برنامه ریزی کرده و موارد قابل بررسی در طول ترم به شرح زیر می باشد:

به نام جان آفرين
طرح كلاس مباني نقد تئاتر 

نشست اول: 
نقد تئاتر
1. نقد 
2. تفاوت و شباهت نقد و تحليل
3. ابزار نقد: جسارت، دانش، صراحت و صداقت، زيبايي¬شناسي
4. نقد تئاتر از منظر فلاسفه: ارسطو، افلاطون و...
5. نقد ژورناليستي و نقد تخصصي

نشست دوم:
تحليل متن
1. متون كلاسيك: الف: سوفوكل (تراژدي)/ب: آريستوفان(كمدي)/ج:نئوكلاسيك- شكسپير(تراژدي و كمدي)

نشست سوم: 
تحليل متن
1. متون مدرن: الف: رئاليسم/ ب: اكسپرسيونيسم/ج: حماسي و اپيك/د: ابزورد/ و: سمبوليسم- امپرسيونيسم- سورئاليسم و دادايسم و...

نشست چهارم:
تحليل متن 
1. متون پسا مدرن: الف: نئو ابزورد/ ب: ضد متن/ د: چند زباني/ ه: تك¬گويي/ ي: تلفيقي و دراماتوژيك 

نشست پنجم:
بازيگري 
1. بازيگري طبيعت گرا(متد استانيسلاوسكي) 

نشست ششم:
بازيگري 
1. بازيگري تصنع¬گرا: الف- بيومكانيك، ب- اپيك، ج- بي¬چيز، د- پرفورمنس، ه-كمديا دلارته ي- متد مشرق زمين( روحوضي، تعزيه ايراني، اپراي پكن، كاتاكالي هند، نو و كابوكي ژاپن و...)

نشست هفتم:
شيوه¬ها و سبكهاي اجرا و كارگرداني
1. اتكاي به متن 
2. اتكاي به بازيگري 
3. اتكاي به اجرا 
4. اتكاي به طراحي صحنه و لباس و عناصر تجسمي

نشست هشتم:
اهميت عناصر بصري
1. طراحي صحنه
2. طراحي لباس
3. چهره پردازي
4. نور
5. معماري مكان

نشست نهم
عناصر شنيداري
1. افكت
2. موسيقي

نشست دهم 
خلاقيت و نوآوري 
1. بداهه
2. نوآوري
3. جريان¬هاي تئاتري پيشرو

نشست يازدهم
انواع نقد
1. نقد محتوايي (جامعه شناسانه، روان¬شناسانه، اسطوره¬شناسانه‌‌ و...
2. نقد ساختاري (فرماليسم، ساختارگرا، پساساختارگرا و...

نشست دوازدهم
بررسي نقدهاي موجود
1. پيشنيه نقد تئاتر در ايران و جهان
2. آنچه ديگران نقد مي نامند
3. آنچه بايد معيار باشد

نشست سيزدهم
نوشتن نقد تئاتر 
1. امكانات لازم براي نوشتن نقد
2. چگونگي پرداخت يك نقد
3. بررسي نقد دانشجويان 
4. ارائه سوژه براي نوشتن نقد نهايي

نشست چهاردهم
بررسي و دادن امتياز به نقدهاي مكتوب


گفتنی است این کارگاه فقط برای یک دوره (به صورت تخصصی) در سال 92 برگزار می گردد و ظرفیت پذیرش هنرجو در این کارگاه محدود می باشد و بعد از تکمیل ظرفیت ثبت نام متوقف می شود، علاقه مندان جهت کسب اطلاعات بیشتر می توانند با شماره های 66714445 و66705637 تماس حاصل نموده و یا به آدرس خیابان جمهوری، خیابان سی تیر، جنب بنیاد سینمایی فارابی، پلاک 67 واحد 1 مدرسه بین المللی دراما کالج مراجعه نمایند.
Photo: ‎برگزاری کارگاه مبانی نقد تئاتر در مدرسه بین المللی دراما کالج

کارگاه مبانی نقد تئاتر از اوایل شهریور ماه با ظرفیت پذیرش محدود  آغاز خواهد شد.

این کارگاه با حضور رضا آشفته برای یک دوره به صورت ویژه از اوایل شهریور ماه در مدرسه بین المللی دراما کالج شروع به کار خواهد کرد.

به گزارش روابط عمومی مدرسه بین المللی دراما کالج، رضا آشفته طرح درسی این کارگاه را در چهارده نشست تخصصی برنامه ریزی کرده و موارد قابل بررسی در طول ترم به شرح زیر می باشد:

به نام جان آفرين
طرح كلاس مباني نقد تئاتر 

نشست اول: 
نقد تئاتر
1.	نقد 
2.	تفاوت و شباهت نقد و تحليل
3.	ابزار نقد: جسارت، دانش، صراحت و صداقت، زيبايي¬شناسي
4.	نقد تئاتر از منظر فلاسفه: ارسطو، افلاطون و...
5.	نقد ژورناليستي و نقد تخصصي

نشست دوم:
تحليل متن
1.	متون كلاسيك: الف: سوفوكل (تراژدي)/ب: آريستوفان(كمدي)/ج:نئوكلاسيك- شكسپير(تراژدي و كمدي)

نشست سوم: 
تحليل متن
1.	متون مدرن: الف: رئاليسم/ ب: اكسپرسيونيسم/ج: حماسي و اپيك/د: ابزورد/ و: سمبوليسم- امپرسيونيسم- سورئاليسم و دادايسم و...

نشست چهارم:
تحليل متن 
1.	متون پسا مدرن: الف: نئو ابزورد/ ب: ضد متن/ د: چند زباني/ ه: تك¬گويي/ ي: تلفيقي و دراماتوژيك 

نشست پنجم:
بازيگري 
1.	بازيگري طبيعت گرا(متد استانيسلاوسكي) 

نشست ششم:
بازيگري 
1.	بازيگري تصنع¬گرا: الف- بيومكانيك، ب- اپيك، ج- بي¬چيز، د- پرفورمنس، ه-كمديا دلارته ي- متد مشرق زمين( روحوضي، تعزيه ايراني، اپراي پكن، كاتاكالي هند، نو و كابوكي ژاپن و...)

نشست هفتم:
شيوه¬ها و سبكهاي اجرا و كارگرداني
1.	اتكاي به متن 
2.	اتكاي به بازيگري 
3.	اتكاي به اجرا 
4.	اتكاي به طراحي صحنه و لباس و عناصر تجسمي

نشست هشتم:
اهميت عناصر بصري
1.	طراحي صحنه
2.	طراحي لباس
3.	چهره پردازي
4.	نور
5.	معماري مكان

نشست نهم
عناصر شنيداري
1.	افكت
2.	موسيقي

نشست دهم 
خلاقيت و نوآوري 
1.	بداهه
2.	نوآوري
3.	جريان¬هاي تئاتري پيشرو

نشست يازدهم
انواع نقد
1.	نقد محتوايي (جامعه شناسانه، روان¬شناسانه، اسطوره¬شناسانه‌‌ و...
2.	 نقد ساختاري (فرماليسم، ساختارگرا، پساساختارگرا و...

نشست دوازدهم
بررسي نقدهاي موجود
1.	پيشنيه نقد تئاتر در ايران و جهان
2.	آنچه ديگران نقد مي نامند
3.	آنچه بايد معيار باشد

نشست سيزدهم
نوشتن نقد تئاتر 
1.	امكانات لازم براي نوشتن نقد
2.	چگونگي پرداخت يك نقد
3.	بررسي نقد دانشجويان 
4.	ارائه سوژه براي نوشتن نقد نهايي

نشست چهاردهم
بررسي و دادن امتياز به نقدهاي مكتوب


گفتنی است این کارگاه فقط برای یک دوره (به صورت تخصصی) در سال 92 برگزار می گردد و ظرفیت پذیرش هنرجو در این کارگاه محدود می باشد و بعد از تکمیل ظرفیت ثبت نام متوقف می شود، علاقه مندان جهت کسب اطلاعات بیشتر می توانند با شماره های 66714445 و66705637 تماس حاصل نموده و یا به آدرس خیابان جمهوری، خیابان سی تیر، جنب بنیاد سینمایی فارابی، پلاک 67 واحد 1 مدرسه بین المللی دراما کالج مراجعه نمایند.‎

.

.

كارگاه بازيگري، تئاتر خلاق و بداهه

كارگاه بازيگري، تئاتر خلاق و بداهه

وي‍ژه نوجوانان و تازه¬كارها 

زير نظر رضا آشفته، مربي تئاتر خلاق و بداهه

در كارگاه تئاتر خلاق هنرجويان با مفهوم و كاركرد تئاتر خلاق، تئاتر بداهه، بازيگري خلاق، و...

اهداف و كاربردهاي تئاتر خلاق، خاستگاه تئاتر و تئاتر خلاق، اصالت بازيگري، فاصله گذاري، ساده گرايي، مشاركت مخاطب در اجرا، فرآيند اجرا، نشانه¬گرايي و... 

بداهه پردازي، خلق كاراكتر، خلق محيط، و...

تكنيك¬هاي بازيگري، تربيت حس، تجسم و عينيت بخشيدن به نقش، تقويت بيان و بيان بدني، و...

بازي با اشيا، قصه گويي، شعرخواني،‌‌همسرايي، هم آوايي و...

آشنا مي¬شوند. 

در اين كارگاه هنرجويان از هيچ به همه چيز خواهند رسيد. آنان ضمن يافتن استعدادهاي پنهان دروجود خويش، رفته رفته با شركت در اتوودهاي مختلف، آماده خواهند شد تا در اجراي يك نمايش آنچه بايد را بيافرينند. 

اين كارگاه  پنجشنبه ها در تابستان 92 در پلاتو سه گوش برگزار مي شود. 

براي ثبت نام به سركارخانم عظيمي:  09396057100و جناب آقاي اصفهاني: 09359523427 تماس بگيريد. 

نشاني: پلاتو سه گوش واقع در چهار راه ولیعصر، ضلع شرقی پارک دانشجو، انتهای خیابان رازی، بن بست تیمساری، پلاک یک، واحد یک 


رضا آشفته کارگاه تحلیل نمایشنامه برگزار می کند


رضا آشفته کارگاه تحلیل نمایشنامه برگزار می کند 

عضو جهانی کانون منتقدان تئاتر، کارگاه آموزش تحلیل نمایشنامه از دوره یونان باستان تا معاصر را برگزار می کند.

به گزارش دریافتی سایت ایران تئاتر، رضا آشفته به منظور ارتقای سطح تحلیل متون نمایشی در میان علاقه  مندان تئاتر یک دوره تحلیل نمایشنامه برگزار می کند.
او در این باره می گوید: هنرجویان و علاقه مندان و فعالان تئاتری که می خواهند در درک و تحلیل متون نمایشی به شیوه کارآمد و علمی آموزش های لازم را ببینند، می توانند در کلاس های تحلیل نمایشنامه که قرار است از چهارشنبه -29 خردادماه- برگزار شود، شرکت کنند.


http://theater.ir/fa/news.php?id=34622

توسط رضا آشفته، عضو جهانی کانون منتقدان تئاتر

کارگاه آموزش تحليل نمايشنامه برگزار می شود

رضا آشفته، عضو کانون جهانی منتقدان تئاتر، کارگاه آموزش تحلیل نمایشنامه، از یونان باستان تا دوره معاصر را برگزار می کند.



به گزارش تئاتر نت، هنرجويان و علاقه مندان و فعالان تئاتري كه مي خواهند در درك و تحليل متون نمايشي به شيوه كارآمد و علمي آموزش هاي لازم را ببينند، مي توانند در كلاس هاي تحليل نمايشنامه كه قرار است عصر هاي چهارشنبه در حوالي تئاترشهر برگزار شود، شركت كنند.

به گفته آشفته، در اين كلاس با مفهوم تئاتر، درام، خاستگاه تئاتر، تراژدي، كمدي، تراژدي-كمدي، ملودرام، سبكها و شيوه هاي نمايشي مانندكلاسيك، رئاليسم، سمبوليسم، اكسپرسيونيسم، ابزورد و پسا مدرن، پيرنگ و انواع آن، شخصيت، درونمايه، ساختار متن، فن شعر ارسطو، نظرگاههاي افلاطون، با مطالعه متون نمايشي از سوفوكل، آريستوفان، ويليام شكسپير، ايبسن، مترلينگ، چخوف، بوخنر، يوجين اونيل، تنسي ويليامز، آرتور ميلر، برشت، بهرام بيضايي، سعدي افشار، گولدوني،‌ بكت، يونسكو، ياسمينا رضاو.... و مفاهيم و مباحثي از اين دست آشنا مي شويم.

وی متذکر شد، همچنين برخي از فيلمهاي اقتباسي بر اساس متون نمايشي در اين كلاس در اختيار هنرجويان قرار مي گيرد تا بهتر در جريان برداشتهاي متفاوت از يك متن در جريان اجرا قرار بگيرند. مثل فيلم هاي اوديپ كار پازولويني، هملت كار گریگوری کوزینتسف، خداي كشتار كار پولانسكي و....

هنرجويان مي توانند جهت کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام در اين کارگاه، كه از خردادماه 92 برگزار مي شودبا شماره همراه، (خانم عظيمي 09396057100) یا (آقاي اصفهاني 09359523427) تماس حاصل نمایند.


انتهای پیام/

آموزش تحليل نمايشنامه

آموزش تحليل نمايشنامه 
از يونان باستان تا دوره معاصر 

هنرجويان و علاقه مندان و فعالان تئاتري كه مي خواهند در درك و تحليل متون نمايشي به شيوه كارآمد و علمي آموزش هاي لازم را ببينند، مي توانند در كلاس هاي تحليل نمايشنامه كه قرار است عصر هاي چهارشنبه در حوالي تئاترشهر برگزار مي شود، شركت كنند. 
در اين كلاس با مفهوم تئاتر، درام، خاستگاه تئاتر، تراژدي، كمدي، تراژدي-كمدي، ملودرام، سبكها و شيوه هاي نمايشي مانندكلاسيك، رئاليسم، سمبوليسم، اكسپرسيونيسم، ابزورد و پسا مدرن، پيرنگ و انواع آن، شخصيت، درونمايه، ساختار متن، فن شعر ارسطو، نظرگاههاي افلاطون، با مطالعه متون نمايشي از سوفوكل، آريستوفان، ويليام شكسپير، ايبسن، مترلينگ، چخوف، بوخنر، يوجين اونيل، تنسي ويليامز، آرتور ميلر، برشت، بهرام بيضايي، سعدي افشار، گولدوني،‌ بكت، يونسكو، ياسمينا رضاو.... و مفاهيم و مباحثي از اين دست آشنا مي شويم. 
همچنين برخي از فيلمهاي اقتباسي بر اساس متون نمايشي در اين كلاس در اختيار هنرجويان قرار مي گيرد تا بهتر در جريان برداشتهاي متفاوت از يك متن در جريان اجرا قرار بگيرند. مثل فيلم هاي اوديپ كار پازولويني، هملت كار گریگوری کوزینتسف، خداي كشتار كار پولانسكي و....
هنرجويان مي توانند از طريق دستياران بنده پيگير ثبت در اين كلاس باشند كه از خردادماه 92 با قيمت كاملن مناسب برگزار مي شود: 
1. سركارخانم عظيمي: 09396057100
2. جناب آقاي اصفهاني: 09359523427

و در صورت دردسترس نبودن ايشان با خودم: 09368092385
تماس بگيريد.

خواب نما شده ام به ديدارت/ 45 قطعه کوتاه

 

1.

لطفت زياد در اين همسايگي

مهر مي ورزي در اين بلبشوي پر از كين

لبالب از اين نگاهي كه مرا وجد مي آورد

2.

دريادلي شايد ناممكن نباشد

به قاعده دوست داشتن

گذشتن از خود به اقتدار ديگري!

3.

ديگر مدرسه نمي رود دخترك زيبا

گورستان سينه سپر كرده از غفلت ما

درس بزرگي است ديدن مرگ يك معصوم

4.

خواب نما شده ام به ديدارت

گردنامه ي عشق است كه مي گيراند

مرا كه از تو لذتي مي برم بسيار

5.

خواب است اين لبخند

حالا كه دور شده اي

بغضي دارم كه نمي تركد

6.

داغدارم وقتي كه نيستي

مگر مي شود بدون تو آهنگ بودن زد

بيا دلبرانه ترانه اي در دلم اسيري مي كشد

7.

حرف آخر هم شنيدن دارد

گوش دل را باز كن تا ببيني

كه در حيرت مستانه اي تو را مي جويم

8.

مثال زدني نيست اين دلبري

تو را مي شناسم كه به نگاهي حيرانم مي كردي

بگو كه هنوز هم ديوانه قدم زدن هايت هستم

9.

با توم ي نوشم شراب هفت ساله

از كنج لبانت مي چكد سرخي لرد

بگيرم لبي در تب تنانه ات

10.

شبي تا به صبح تو را دارم

دنيا ديگر هيچ است

به افتخار بودنت فقط مي سوزم

11.

دختر روياهاي دور هنگامم

طلوع دوباره ات را مي بيني

اين رمز عاشقي است در مدار هيچ

12.

سوز سرما استخوان مي تركاند

به سوداي بغل هاي گرمت آمده ام

در را باز كن كه مي ميرم

13.

دلم زميني است به التهاب بودنت

چشم بر چشمم بگذار

چه زيبا مي خوابم در اين بيداري

14.

آرام و رام در تو حل مي شوم

برگ برگ خاطراتم را ببين

به نام تو كه مي رسد سكوت مي كنم

15.

چشمانم خون مي شود

از آن دورها كه مي آيي

لبانم را مي گزم به هرم نفس هايت

16.

طلبه مي كند رنگ ديوار

از آن خاطره دور و تلخ

تو بودي در كنارم به لبخندي زيبا

17.

از حسن جمالت چه بنويسم

قلمدان و كاغذ شرمسارند

به هيچ بپندار منظر رويايي را

18.

دختر همسايه لب سرخت شده دفتر نقاشي ام

قلم و آبرنگ حيا نمي كنند

فكر تو را دارم در اين خواب بلند

19.

خشمگين نباش دختر اين روزها

تو زيباتريني در تبرك طبيعت

نمي دانم چه چيزي تو را ويران كرده

20.

باز هم دختربازي

به ياد نوجواني هاي رفته بر باد

يك شيرين مي آيد از دو ر كو تيشه تا فرهاد شوم؟!

21.

دروغ است اين روزها

آدمها رنگ باخته اند به هرزگي

اي حقيقت رويايي ام سر كوچه منتظرم

22.

هنر است دلدادگي

به شرافت انسان سوگند

مراد دلم كه بشوي تمام است

23.

شهد لب تو كمين گاه دلم

به سو سوي نگاهي آمده ام

بده در طنازي ات آن لب داغ

24.

دستمانم را گير به قيمت گر گرفتن

چشمانم مي سوزد به جمالت

دلبري كن به لبخندي مي ميرم

25.

اين چتر خيال نيست

همراه هميشگي نرو زير باران

تشنه ام در كنارت آوازي بخوانم

26.

شط دلت را مي بينم

اي تماشايي ترين دلبرك زميني ام

پا بر پا بي خيال هر دو دنيايم

27.

كاشكي لبت را بوسيده بودم

اين خاطره تلخ ول كنم نيست

مگر سر صراط ولم مي كنند به خاطر بي عرضگي

28.

دلبرانه كوك مي شوم كه مي آيي

بساط عاشقي دوباره پهن است

به چشم بر همزدني از غمت مي سوزم

29.

دلم مي تپد كه هستي

دور هم باشي مهم نيست

خوشحالم از اين هم نفسي

30.

دستانت را بوييدم

مستانه اشك ريختم

دلم شكسته بود از جدايي ات

31.

گفته بودي به تمنا هستم با تو

خط سرخي كشيدي به نشان قلب

سوراخ شد با چكيدن سه قطره خون

32.

خطوط چهره ات حیرانم می کند

نگذار نزدیک تر از این بشوم

این تابلو زیبا می درخشد

33.

چشم چرانی نیست تقلای دیدارت

این مهر من است به زیبایی

بگذار همین گونه شفاف ببینمت

34.

وقتی گل می بینم

دست و پایم سست می شود

نگو قدر زیبایی نمی دانم!

35.

خاکی بر سرم بریزم

این همه خطا از من است

فرصت بده تا دوست ترینت شوم!

36.

چشمانت را بنویسم بر کاغذ

نه به آن زیبایی نمی شود

بنشین تا همه تماشایت کنند

37.

ساده تر از تو من هستم

ببین به لبخندت می خندم

ببخش از این زیاده خواهی

38.

دوستی دارم مرا گم کرده

یا بهتر است بگویم من او را دل شکسته ام

بی وفایی از من است ببخشا!

39.

کودک درونم را بیدار کردی

بخواب می دیدم دوستی چشم انتظار است

برخاستم برای شادباش

40.

با تو بودن زیر گامهایم

طبل توخالی چه وقاری دارد

بایست به قامتت زیبایی می جویم

41.

دلم اطلسی نمی خواهد

به سراغت مهرورزم

اگر باد هم نباشد واویلاست!

42.

قسمت همين است كه تو مي گويي

دوري و دوستي حكم ابدي ماست

حالا كه دوري رستگار شده اي؟

43.

گلاب سرمست پونه

به بوی زیبایی دچار شدن

لغزش دل در ثانیه اکنون

44.

نفس تنگی نمی گیرم

در این هوای تازه

تو را یاورترین می شمارم!

45.

نه دوردست

عشقی باشد در دل

نه در سر

سوختم از ملامت يك خبر

 

1.

سوختم از ملامت يك خبر

تا بوده همين بوده

اين بي تفاوتي نيست، مرگ يك دختر!

2.

سوختن فصل تازه اي است در زندگي

مدرسه ها را بگوييد ايمني كجاست؟

فردا سراغت آمد مرگ را بيدار كنيد

3.

بخاري ارج هم از چشمم افتاد

دختركان پيرانشهري چه زيبا مي سوزند

زمستان آمد با ناگوارترين خبر ممكن

4.

به سوگ تو مي نشينم با قلب پاره پاره

مگر تو دختر مدرسه ي ما نبودي

چرا بايد بسوزد اين روزهايت به ناكامي؟

5.

درس ها مي سوزند در اين كلاس

تخته ديگر تعطيل است از نگاه ما

سفيد مي نويسيم مرگ آمد دختر زيبا

6.

دخترك مي سوزد در اين زمستان نابهنگام

كلاس درس را نگو كه جولانگاه مرگ ماست

با اين حساب و كتاب كسي هم جوابگو نيست!

یادمان

به عباس جوانمرد:

دوست داشتن رسم ادب است

به پناه دلم نامت مي درخشد

آفتاب زمانه ي تاريكي ها

هوشیاری دقیقه های سربی

 

 

تو را در نگاهم گم کرده ام بدون شک

پنجره ای رو به گرگ و میش باز است

مرا سیاهی می پوشاند هر دو چشمانم

 

دستانم غیب­ گو می شوند که جاده کجاست

دوستی که رهرو است به نیت یابندگی

چه می توان خواست از این تردیدها؟

 

تو را لعبتی هم بپندارم هستی به یقین

ترک تو نتوانم که دلیلی نیست برای آن

بمان در این غوغای جان، به کوچه های نور

 

حضورت را درمی­یابم و نفس های تندت

هیبت گربه ملوس در پس پنجره های تاریک

شب هول است و بهمن فرود آمده بر کوهپایه

 

دلتنگی است و امیدواری در پس آن

بگذار ببندم این تنهایی را

پنجره ها ول باشند به بازی باد و گربه

 

می هراسم در سکوت زمزمه های ناآشنا

دستانم می لرزد از پس لرزه های بیگانه

سرماست که بر تن می ماند و یک آه

 

بگذار بروم در پی او که می شناسمش

 دوست دارم و قلبم می تپد به نیم نگاهی

جربزه هستی را به دوش می کشم

 

جاده دراز است و مه آلود این زنجموره ی کشدار

زنی می زاید و مشقت سرشت آدمی را لبریز می کند

می گریزم بی هیچ سرپناهی در پهنه دشت سربی

 

هوشیاری دقیقه های با هم بودن

از پس روزهای سربی رفته از یاد

تو که با من نیستی را آزموده ای

 

لحظه هاي درخشان/ هايكوهاي تازه رضا آشفته

1.

دست بگشا

در اين صبحدم

رو به اطلسي هاي آفتابي

2.

اتاق تاريك

پنجره اي زنگاربسته

دستي بايد...

3.

كودكي راهبر

نابيناي پوشيده در پالتو

آفتاب

۴.

دست گدا

رو به ماشين نو

ويراژ تند و دودي

5.

كاه سوار بر نسيم

مي درخشد پرتو نور

آب جوي

نمایش تک نفره

پریشانی سوار بر باد تا بیکرانه­ها

تک­گویی نمایشی

به قلم رضا آشفته

ادامه نوشته

در/ تک گویی نمایشی

در

تك گويي نمايشي  

نبشته ي رضا آشفته

ادامه نوشته

توپ و سنگ/ متن دو نفره

توپ و سنگ

نمایشنامه تک پرده­ای

به قلم رضا آشفته

ادامه نوشته

کباب و پیک آخر/ متنی تک نفره

کباب و پیک آخر

تک­گویی نمایشی

به قلم رضا آشفته

ادامه نوشته

نگاهی به پیشینه نمایش در ایران

افسانه نمایش در ایران با مرگ سیاوش شروع شد + عکس

خبرگزاری فارس: در کتاب‌های تاریخی آمده است که پس از مرگ سیاوش،‌ مطربان و قوالان هر سال در شهر بخارا مراسم عزاداری برای سیاوش برگزار می‌کنند و قدمت آن به بیش از 2500 سال می‌رسد.

خبرگزاری فارس: افسانه نمایش در ایران با مرگ سیاوش شروع شد + عکس

به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات فارس، کتاب سرگذشت نمایش در ایران که اخیرا به قلم گیرا و روان رضا آشفته توسط انتشارات افق  منتشر شده است، به بیان نکاتی خواندنی از سرگذشت هنر نمایش در ایران و فراز و فرودهای آن می‌پردازد که خواندن این نکات و ناشنیده‌ها خالی از لطف نیست:

 

*سوگواری برای سیاوش اولین نمایش ایرانیان

در ایران باستان نیز نشانه‌هایی از وجود هنر نمایش دیده می‌شود یکی از این نشانه‌ها مراسم سوگواری برای سیاوش است. سیاوش فرزند یکی از پادشاهان ایرانی است که به دلیل اختلاف با پدرش به سرزمین دشمن پناهنده می‌شود. دشمن ابتدا او را می‌پذیرد و سیاوش داماد خانواده تورانیان می‌شود ولی بعدها به خاطر حسادت و کینه دشمنان سرش را می‌برند. پس چون خون او بر زمین می‌ریزد، گیاه سبزی از آن می‌روید.

در کتاب‌های تاریخی آمده است که پس از این واقعه تلخ مردم ،‌مطربان و قوالان هر سال در شهر بخارا مراسم عزاداری برای سیاوش برگزار می‌کنند و قدمت آن به بیش از 2500 سال می‌رسد.

دومین نشانی از این مراسم یک نقاشی دیواری است که در نزدیکی شهر سمرقند یافت شده و متعلق به سه قرن پیش از میلاد مسیح است. این نقاشی در کتابی به نام باستان شناسی در اتحاد جماهیر شوروی به چاپ رسیده است.

 

نقاشی دیواری زاری بر مرگ سیاوش

 

در این تصویر می‌بینیم که مردان و زنان پیراهن دریده‌اند و به سر و سینه خود می‌زنند. یک عماری بر دوش چند نفر است. اطراف عماری باز است و سیاوش یا شبیه او در آن خوابیده است. گمان می‌رود که قوالان داستان تاثیربرانگیز زندگی و مرگ سیاوش را حکایت می‌کنند. و مردم را به گریه کردن وامی‌دارند. در این بین زندگی سیاوش را نیز شبیه‌سازی می‌کنند.

 

*نمایش برای انتقام جویی از شاهان باستان

معمولا در روز پانزدهم دی ماه پیکره‌ای می‌ساختند و آن را چون سلطانی گرامی می‌داشتند و بعد قربانی می‌کردند. این نوع بازی انتقام جویی از شاهان است. و بعدها در زمان ابوریحان او خبر می‌دهد که این بازی متوقف شده است. اما واقعیت این است که این بازی با تغییر شکل دادن تا امروز هم انجام می‌شده است.

روز دهم آبان نیز بازی سوزاندن جانوران و شادی در اطراف حلقه‌های آتش را انجام می‌دادند. اما پس از اسلام این رسم ترک شد و آنچه از آن باقی مانده، آتش زدن بوته‌ها و بازی شب چهارشنبه آخر سال است.

 

*نمایش همراه با شعرخوانی

یکی دیگر از نشانه‌های وجود هنر نمایش در ایران مربوط به حماسه غم‌انگیزی است که از دوره ساسانیان باقی مانده و داستان آ‌ن مربوط به عهد پارتیان می‌شود. این حماسه چند سده توسط خوانندگان (گوسان‌ها) در دربار پارت‌ به آواز و با همراهی موسیقی خوانده می‌شد در این واقعه زریر نوجوانی است که جان خود را به حمایت از پادشاه زمان خود فدا می‌کند چون او به آئین زرتشتی گرویده و دشمنان به این خاطر پادشاه را آزار می‌دهند و تهدید می‌کنند. زریر با شدمنان پادشاه ایران می‌جنگد و در این راه کشته می‌شود. این حماسه خوانی که اجرای گونه دیگری از هنر نمایش را در ایران قدیم نشان می‌دهد نشانه حضور هنر نمایش در این سرزمین باستانی است.

دو فرض درباره اجرای یادگار زریران در ایران باستان وجود دارد. فرض اول اینکه بازیگران نقش‌های مثبت و منفی هر دو گروه شعر می‌خواندند. نیکان با آواز ودشمنان‌شان بدون آواز. فرض دوم این که نوعی بازی بدون کلام یا پانتومیم را برای اجرای آن انجام می‌دادند. در این فرض گروه خنیاگران با ساز و آواز منظومه را می‌خواندند و بازیگران باحالت‌ها و حرکت‌هایی مانند پانتومیم هندی بازی می‌کردند. از طرفی برخی پژوهشگران امروز آن را با تعزیه مقایسه می‌کنند چون درست مانند واقعه کربلا زریر و دیگران از پیش می‌دانند که بر آنها چه  خواهد رفت و چگونه پهلوان به دست دشمنان دین شهید خواهد شد همچنین فضای آن مانند تعزیه غمگینانه است و در هر دو مسئله‌ اصلی دفاع از این دین است. نکته دیگر که یادگار زریران را به تعزیه پیوند می‌زند شب ماقبل ماجراست که سرنوشت آنها آشکارا بیان می‌شود. یعنی نیکان می‌دانند که پا به میدان شهادت می‌گذارند.

 

*مردم و بداهه گویی

در ایران پایه نمایش مردم بوده‌اند. نمایشگرانی عامی که خواندن و نوشتن نمی‌دانستند ونمایش‌های شان همراه با بداهه گویی و آفرینش حضوری بود. از آنجا که نمایش هنری نقاد است و تاریخ ما تاریخ سلطه خودکامه پادشاهان روحیه انتقاد کننده نمایش برای خودکامگان تحمل پذیر نبود و آنها تنها خواهان جنبه‌های مسخرگی و دلقکی آن بودند. عوام گرایی و بداهه گویی دو رکن اساسی نمایش‌های ابتدایی ایرانیان است. به همین دلیل متن مکتوبی از آنها باقی نمانده است.

 

*درخت آسوریک

در سرزمین سورستان (یکی از استان‌های ایران بود که اکنون عراق مرکزی را تشکیل می‌دهد) درخت بلندی وجود داشت که تنه‌اش خشک شده بود این درخت برگ‌های سبز داشت و میوه‌های شیرین می‌آورد. روزی درخت بلند با بز نبرد کرد که «من برای داشته‌های بسیارم از تو برترم. وقتی میوه نو می‌دهم شاه از میوه‌های من می‌خورد. مردم از چون من کشتی، ازبرگ‌هایم جارو از پوستم طناب می‌سازند تا تو را ببندند. سایه‌ام در تابستان سایبان شهر باران است و شاخه‌هایم آشیان پرندگان اگر مردم مرا نیازارند تا روز رستاخیز جاوید و سبز هستم. بز در پاسخ به او گفت: برای من مایه ننگ است که به سخنان بیهوده‌ات پاسخ دهم اما به ناچار پاسخت را می‌دهم. برگ‌های تو به درازی موهای دیوان پلیدی است که در آغاز دوران جمشید، بنده مردمان بودند. من آنم که بهتر از هر کسی می‌توانم دین یگانه پرستی (مزداپرستان) را بستایم زیرا در پرستش خدایان از شیر من بهره می‌گیرند. کمربندی را که مروارید در آن می‌نشاند از من میسازند و سفره‌های سور را با گوشت من می‌آرایند  از پوستم مشک و پیش بند شهریاران را میسازند. پیمان نامه ها را بر پوست من می‌نویسند زه کمان را از من میسازند. برک (گونه‌ای پارچه پشمین) و دوال را از من می‌سازند من می‌ـوانم کوه به کوه در کشورهای بزرگ سفر کنیم و مردمانی از نژادهای دیگر را ببینم. از شیر من پنیر و افروشه (حلوا) و ماست می‌گیرند و دوغم را کشک می‌کنند. حتی بهای من در بازار بیش از بهای خرمای توست هر چند که سخنانم در نزد تو مانند مرواریدی است که در پیش خوک و گراز انداخته باشند اما بدان که من در کوهستان خوشبو چرا می‌کنم و از گیاهان تازه می‌خورم و از چشمه‌های پاک می‌نوشم درحالی که تو هم چون میخی بر زمین کوبیده شده‌ای و توان رفتن نداری.»

به این ترتیب بز پیروز و سربلند از آنجا رفت و درخت خرما سرافکنده بر جای ماند. در بالا شما شاهد چکیده‌ای از گفت‌وگوی یک بز با درخت خرما در منظومه درخت آسوریک هستید. این متن ریشه پارتی دارد و در دوران اشکانیان سروده شده است. آنها از بازماندگان اسکندر مقدونی در ایران بودند و با خود فرهنگ یونانی از جمله هنر نمایش را به ایران آوردند.

درخت آسوریک یا آسوری از قدیمی‌ترین متن‌های منظوم پارسی میانه است که در آن درخت آسوری با بزی به مناظره می‌پردازد. و در این مناظره بز است که بر او پیروز می‌شود. این شاید کهن‌ترین نمونه نوشته شده داستان کودکان در ایران باشد. در آئین آسوری درختی خشک را به زر می‌آراستند  وآن را مقدس می‌شمردند. به روایتی آسورهمان آشور در میان دورود است که دولتی بهره‌بردار بر آن فرماند می‌راند. در این منظومه ایستایی و بی‌حرکتی درخت خشک نمادی از آئین کهن و تحرک بز نماد دین بهی و مزداپرستی است.

در درخت آسوریک ما به گفت‌وگو به مفهوم نمایشی آن روبرو می‌شویم. چون بز و درخت خرما برای آن ثابت می‌کنند که از دیگری برتری دارند وارد یک واقعیت چالشمند می‌شوند و یکی اباید دیگری را با قدرت و بیان بهتر از صحنه بیرون کند. در این داستان که حالت نمایش گونه‌ای دارد. با این که چالش هر دوی آنها اندیشمندانه است اما بز پیروز میدان است. شاید بتوان تاثیر مستقیم یونانیان را بر این متن مشاهده کرد چون در آن زمان احتمال ورود متن‌های نمایشی یونان باستان به ایران و ترجمه و اجرایی آن ها بسیار بود.

 

*بازیگران هندی

در زمان بهرام گور ساسانی، تعدادی مطرب کولی از هندوستان به ایران آمدند. این بازیگران که می‌گویند بین 5 تا 12 هزار نفر بودند در تمام ایران پراکنده شدند.پیشه آنها در زمینه بازیگری، خوانندگی،‌نوازندگی و اجرای نمایش‌های عروسکی بود و به احتمال قوی ریشه‌های هنرهای نمایشی را برای دوره‌ها پس از این پایه‌گذاری کرده‌اند.

 

 

*نقالی در ایران پیش از اسلام

در ایران پیش از اسلام نقالی وجود داشته است. نقالی هنر داستان‌گویی نمایش یا نقل یک قصه و واقعه است که به صورت شعر و یا نثر، با حرکات و حالات و بیان مناسب در برابر جمع اجرا می‌شود و از نگاه پژوهشگران یکی از سه عامل پیدایش هنر تئاتر است. دو عامل دیگر پیدایش تئاتر عبارتند از آئین‌ها و مناسک مذهبی و زندگی اجتماعی و نقش آفرینی انسان در زندگی روزانه که همانندی بسیاری با هنر نمایش دارد.

هدف از نقالی، سرگرمی و آموزش مسائل اخلاقی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی است. ادر گذشته به نقالی واقعه خوانی، گوسانی یا قوالی نیز می‌گفتند. در آن زمان با نواختن چنگ قصه‌ای را برای مردم تعریف می‌کردند. و نقال به چند هنر خوانندگی، نوازندگی،‌قصه گویی و بازیگری تسلط داشت. بعد از این دوران نوبت به اجرای نقالی توسط گوسان‌ها می‌رسد. نقالی پیش از اسلام شامل قصه سرایی موزون- تلفیقی از گفتار و آواز است که همیشه با سازی مثل چنگ همراه بوده است. نقالی به همت یک تن واقعه خوان گوسان قوال اجرا می شده که نقش هنری چندگانه داشته و بر خوانندگی، نوازندگی، قصه گویی و بازیگری مسلط بوده است.

 

*نقاب در نمایش‌های ایرانی

پژوهشگران همچنین پیشینه تئاتر ایران را به آئین و مناسک مهر پرستی نسبت می‌دهند. در میان مهر پرستان رسم بر این بوده است که برای اجرای مناسک مذهبی سکویی ویژه برپا می‌کردند و نقش آفرینان مصائب میترا صورتک‌هایی بر چهره می‌زدند و بر همان سکو،‌آئین و مراسم پرستش را به جا می‌آوردند. مراسم تشرف دارای هفت مقام یا مرحله بود. شرکت کنندگان لباس‌های مبدل به تن می‌کردند. کلاغ‌ها (مرحله اول) و شیرها (مرحله چهارم) نقاب می‌زدند و به مناسبت نقش خود قارقار می‌کردند یا می‌غریدند.

نقاب یا صورتک بیش از پیش بودن نشانه نمایشی است که پیش‌بینی می‌شود استفاده از آن به پیش از این زمان هم برگردد. برخی از صاحب نظران پیدایش نقاب یا صورتک را سرآغاز نمایش می‌دانند. چون به گونه‌ای بین هر فرد و نقشی که با زدن نقاب پیدا می‌کنند فاصله‌ای ایجاد می‌شود.

بر روی سفال‌های دوران باستان تصویر رقص گروهی گرد آتش دیده می‌شود که صورتک بز به صورت زده‌اند. این مجالس گاه شکل نمایشی از جنگ و شکار به خودمی‌گرفتند رقص‌های ستایش نیز با پوشش و چهره آرایی عجیب وغریب اجرا می‌شدند.

 

*تماشاخانه‌های ایران در دوران اسکندر

در بعضی شهرها مانند کرمان و همدان طبق برخی از شواهد احتمال دارد که تماشاخانه‌هایی وجود داشته باشد اما معلوم نیست که تاریخ آن مربوط به دوران اسکندر است یا پیش از او که بعد از مبادلات فرهنگی یونان وایران تاثیراتی را بر جای گذاشته است.

 

*مغ کشی

یکی دیگر از مراسم قدیمی مغ کشی نام دارد که به یاد یکی از رهبران مذهبی برگزار می‌شده است. گویا در دوره داریوش اول پادشاه هخامنشی یکی از روحانیان را می‌کشد چرا که آن روحانی قصد داشته به طرفداری از مردم راه‌های برای نجات آنها بیابد.

 

* کوسه بر نشستن

کوسه بر نشستن هم به پیش از اسلام برمی‌گردد. که پس از اسلام به نام میرنوروزی تا روزگار ما ادامه داشته است. در این مراسم یکی از اهالی در ایام نوروز در لباس حاکم وپادشاه به دادخواهی از مردم می‌پردازند.