آدمکشم
تکگویی نمایشی
رضا آشفته
زمان: روز
مکان: یک آپارتمان معمولی
آدم: یک آدمکش
صحنه: یک تخت تک نفره! یک میز ناهارخوری و یخچال که با فاصله و دور از تخت قرار گرفتهاند.
آدمکش اسلحه در دست پاورچین پاورچین در آپارتمان قدم بر میدارد و ناگهان فریاد میزند:
آدمکش: دستا بالا بی حرکت... خفه! بی زر زر... همین که گفتم وگرنه با تیر مغز پوکتو میپوکونم روی دیوار... شتلق... آفرین مرد چیز فهم... رو به دیوار... یالا پاها باز... (با پای خودش هر دو پای مقتول خیالی را به طرفین باز میکند) باز... دقیقن تا منتهای درجه هر دو پا رو باز نگه دار... دستا رو به پشت! جُم نخور که آبکشت کردم... چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟ خنگ خدا من یه آدمکشم!
آدمکش میخندد و با دستبند هردو دست آدم خیالی را میبندد. او سر تا پای مقتول را بررسی میکند.
آدمکش: در عجبم که اسلحه نداری... میگن تو یه جانی هستی از نک پا تا دهان و دندان مسلحی... اما انگار غرق شنگولیات روزانه بودیو به اون مخیلهات نمیرسید که یه دفعه غافلگیر بشی... خوش خیال حالا پاهتو جفت کن... یالا همین که میگم بچه پر رو. (زانو میزند و هر دو پای خیالی را سفت میبندد) خب برو رو تخت دمر شو... کر که نیستی؟ چرا منو بروبر نیگا میکنی؟... (خودش با دست و پای بسته و گرفتن اسلحه در دهان همان مسیر را تا تخت میرود و خود را دمر بر تخت رها میکند) های کره بز کج بجنبی دمار از روزگارت درآوردم.... یالا بیا دیگه... شوت نباش، انگار همه هوش و هواست تو آفسایده...
آدمکش به طرف میز میآید و بر صندلی ولو میشود.
آدمکش: ببین منام مث خودت آدمکشم با این تفاوت که تو یه جانی هستی و مردم بیگناه رو به کشتن میدی اما من یه ضد جانیام و آدمکشها رو به کشتن میدم... نخند! لندهور... این برا خودش یه مفهوم داره چون من که پلیس و مامور نیستم بلکه از بچگی آرزوم این بوده که به دست خودم صدها آدمکش رو بکشم... الان نمیپرسی که مگه مغز خر خوردی که بری دنبال آدمکشا؟
آدمکش با چرخاندن اسلحه در دست خشم خود را ابراز میکند.
آدمکش: ببین نمیدونم تا الان که باهات دارم تسویه حساب میکنم چقدر آدمای بیگناه رو کشته باشی؟ اما دیگه میفرستمت به درک تا زمین نفس راحتی بکشه... به نظرت نمیکشه؟ چون مادام زمین لبریز میشه از شر و بازهم آدمکشا مث کرم میلولند تا خونه خراب کنند... آدمکش!
آدمکش دور میز میگردد.
آدمکش: من یازده سالم بود که یه آدمکش حرفهای برا یه مقدار پول ناچیز پدرمو کشت... یعنی دقیقن سرشو پوکوند برا اینکه اون بیچاره دزد رو تشخیص داده بود و دزد هم از این ماجرا بو برده بود... میدونی این چیه؟ چی؟ چی؟ نخند الدنگ! این ینی بیچارگی، ینی فلاکت، یعنی گشنگی و تشنگی، ینی دربه در شدن، بیخانمونی! مادرم مجبور شد دوباره ازدواج کنه چون پر کردن شکم سه تا بچه؛ دیگه کار اون نبود... اون موقع جنگ بود و بیکاری و نداری... ناپدری هم مفت و مجانی که سرویس نمیده به سه تا یتیم بچه... اون کتک میزنه، آزار میده و...
متوجه سبد میوه روی میز میشود؛ خودش را خم میکند و پرتقالی را دست میگیرد.
آدمکش: بهت نمیاد خرخور باشی! قصدم توهین و تحقیر نیست ها... ببین اونچه گذاشتی تو سبد با هم همخون نیس... مثلن پرتقال نسبتی با سیب نداره در حالیکه سیب و گلابی بهم خیلی میان و انگار جفت هم باشن... یا انار و انگور خیلی بیربطن... اصلن نمیفهمم این اینجا چی میکنه؟ (شلغمی را برمیدارد) آخه شلغم که باید پخته شه پس چرا جاش اینجاس؟ ببین اینه که میگم داری همه چیزو خرخور میکنی ینی حالیت نیس چی داری میخوری اصلن واسه چی میخوری و چطو میخوری؟ خوبه!
آدمکش برمیخیزد و قدمزنان پرتقال را میبوید.
آدمکش: خیلی مسته! بیا تو هم ببو... من اما ترجیحن انگورو میخورم... چون (انگور را برمیدارد) خواص مواد رو میشناسم... با اونکه مدرسه و دانشگاه نرفتم اما از هر بچه مدرسهای و دانشگاهی بیشتر کتاب خوندم... هر ورق پارهای میاومد دستم میخوندم. میخواستم از همه چی سر در بیارم. اون اوایل زندگی بر وفق مرادم نبود. اول شدم شاگرد مکانیک، بعد شدم نون فروش، حتا پادوی بزازی شدم... دیدم اینا شغل من نیست... سر از ریختگری درآوردم اونجا گفتم خودم با دستهای خودم یه اسلحه و گلولههاشو میسازم و میرم سر وقته آدمکشا. پدرکشا در واقع...
انگور دون میگیرد و به ملایمت میجود.
آدمکش: برا همین انگیزه داشتم که بیشتر مطالعه کنم... درباره روانشناسی، جامعهشناسی، تاریخ، خواص مواد، اسلحهسازی، حتا درباره باغبانی و آشپزی کتابها خوندم و بیادعا در هر کدوم در حد یه استادم. استاد تموم عیار... چون میخواستم انتقام بابامو بگیرم و اثبات کنم که با عرضهام.
روی میز یکوری مینشیند و از افتادنش جلوگیری میکند.
آدمکش: زندگی بالا و پایین داره ناپدری چکمهمون کرد و صاحبکارا دهنمو آسفالت کردند. اینا شاید منو عقدهمند نکرد اما اینکه نمیدونستم آدمکش بابام کیه، خیلی ناچیزم میکرد و خرد و خاکشیر میشدم از بودنم... روزی که تونستم اسلحه و گلولههای واقعی رو بسازم گفتم تو روزنامهها دنبال یه آدمکش میگردم که پدر یه خونواده رو کشته. رفتم پیش خونوادهای که پدرشون کشته شده بود و احساس همدردی میکردم و داستان یتیمی و بیپدری خودمو تعریف میکردم. نشانههای قتل رو میگرفتم و میرفتم تا طرف رو پیدا کنم حتا شده از زیر زمین. یه شرلوک هلمز حقیقی با این تفاوت خودش انتقامم میگیره. نلرز... ای ملعون! تو میدونی کیو کشتی؟ یه پدرو که سه تا بچه قد و نیم قد داشته. اونم واسه یه چیز چسکی! چقدر پول نصیبت شده؟! واقعن این پولا خوردن داره؟ نمیگی یه عمر اون بچهها بیچاره میشند.
آدمکش به طرف یخچال میرود. درش را باز میکند.
آدمکش: همیشه پیش از کشتن احساس گشنگی شدید میکنم. با شکم خالی نمیتونم خشونت کنم. خشن بودن هم با شکم پر و عربدههای زیادی میچسبه. ببینم چی داری واسه خوردن؟ آهان کالباس خشک و خیارشور... بله اینم نون و سس.
آدمکش مواد غذایی را روی میز میگذارد و برای خوش یک ساندویج درست میکند.
آدمکش: ولی به نظرم مقتول باید شکمش خالی باشه. چون عواقب داره (میخندد) واقعن پوزش که دارم جلوت میخورم و به ناچار مهمونت نمیکنم اونم تو خونهی خودت! خب چیزی عوض داره گله نداره! مجبورم خوب بچزونمت تا تقاص بشی خوب خوب!
او اولین گاز را میزند و یک تکه از ساندویج را میکند پیش دهان مقتول فرضی پرتاب میکند.
آدمکش: سگ تو ضرر، سگ خورش کن! چرا داری بو میکشی؟ یه لقمهاس... دلم سوخته برات که نباید سر سوزنی بسوزه! چون تو یه آدمکشی که باید زجرکشت کنم. میدونی که الان بازماندههای مقتولت چه حال و روزی دارند؟ تازه در رفتی از دست قانون اما تو خواب هم فک نمیکردی گیر بیفتی اونم یکی مث تموم اون زجرکشیدهها و داغ دیدهها که سر هوا و هوس یه شر رجیم کشته شده. من گوش به فرمان طبیعتم برا همینه که تو الان سیزدهمین آدمکشی هستی که به دست من قصاص میشی و پلیس با اونکه فهمیده مسبب این آدمکشی زنجیرهای دقیقن یه نفره اما هنوز بو نبرده طرفش کی میتونه باشه. این لطف طبیعته که من جان سالم به در بردم چون منام باید دستگیر و قصاص بشم اما این حق من نیس چون من دارم اون اتفاقی که باید بیفته رو دارم انجام میدم و خونوادهها هم تحت هیچ شرایطی بخشش و گذشت نداشتند.
آدمکش به طرف مقتول فرضی میرود و با پا به دهان و دماغش میکوبد.
آدمکش: شکنجه بده اما ناچارم! دهن چند نفرو سرویس کردی؟!
او خشمگین از تخت فاصله میگیرد.
آدمکش: خود و خوراکتم خرکیه! تو نااهلی!!! یه وحشی و عوضی. من بچه بودم که خواستم که مث شما رو بکشم و تا الان دوازده تا رو ترتیبشونو دادم و تو سیزدهمی هستی. میدونی چون پدرم خیلی عزیز بود. جایگزین نداشت و برا همین ناپدری منو از خونه انداخت بیرون. یه نوجوان سیزده ساله که دلش میخواد مث یه مرد رو پاهای خودش وایسته و میایسته چون خیلی مغروره. حالام در خدمت شماست تا این پیام ناچیزو به نااهلان و نامردان بده که وقتی کشتی باید کشته بشی. طبیعت مدام داره به من الهام میکنه انتقام بیچارههاو بیگناها رو از امثال شما بگیرم و منام میگیرم. از هفده سالگی سالی یه دونه پدرکشو قصاص کردم. همه هم یه مدلی. میخوای بدونی چطوری؟ یا برات اهمیت نداره. اما این آیین برا خودش مراتبی داره مثلن همه باید اعتراف کنند که چرا آدم کشتن، چطور کشتن، از خانواده مقتول طلب آمرزش کنند و این یه مدرکه برا پلیس... اگه اعترافم نکنند، دقیقن میتونم بگم که دهنشون سرویسه... ینی شکنجه رو شاخه...
آدمکش خیاری را در دست میگیرد.
آدمکش: میدونی چرا کون خیار تلخه؟...نمیدونی! چون تو فرق تلخ و شیرین رو نمیدونی. اگه میدونستی اندوه رو بار زندگی دیگرون نمیکردی. من هنوز یه اندوهگینم نه فقط برا خودم که برا تموم اونا که دچار وضعیت مشابه خودمون میشن. داغدار پدر شدن تا روز مردن پاک نمیشه از قلب اونم پدری که دهن و مغزشو با گلوله پوکونده باشن! به من حق میدی که قصاص کنم آره پدرمو تو نکشتی اما یه پدرو کشتی که... من یه انسانم و میدونم درد درده و با هیچی هم درمون نمیشه...آه! آه از نهادم در میاد وقتی میبینم یه خونواده دگرگون میشه!
گلویش را میگیردو با دو میرود سمت یخچال و یه نوشابه را باز میکند و سر میکشد.
آدمکش: این دقیقن غمباده که هنوز احساسش میکنم. هرازگاهی حالمو میگیره. این کار یکی مث توست. آدمکش! میخوام حالیت بشه که دست بالای دست بسیاره. طبیعت به من این قدرتو داده که از امثال تو انتقام بگیرم... بذار این نوشابه رو نوش کنم. این حرفا کوفتم میکنه... ببخش اگه تشنه لبی و تعارف نمیکنم.
به طرف آدمکش فرضی میرود.
آدمکش: من صاحب امضام و همین طوری آدمکشایی مث تو رو نکشتم. الان وقتشه که اعتراف کنی تا تو این رکوردر صدات ثبت شه! مادرم وقتی شنید که پدرم کشته شده تا سه ماه ماتش برد. صمم بکم! گنگ! ما دو خواهر و یه برادر که بنده باشم، مردیم و زنده شدیم چون پدرمون رفته بود پایتخت که کار کنه و پول بیاره برا ما. اما نیاورد چون یکی مث تو هم پولشو گرفت و هم جونشو... ای کاش فقط پولشو گرفته بود و نه جونش.
کنار تخت میایستد و سرتاپای آدمکش را برانداز میکند.
آدمکش: ببین من میدونم که کیو و برا چی و چطور کشتی... اما تو باید خودت اعتراف کنی که این کارو کردی... من هنوز خیلی مودبم و اون روی سگم بالا نیومده... اگه بیاد... میدونی که چه بلایی سرت میارم...
او رکوردر را از جیبش بیرون میآورد و روشن کرده و جلوی دهن آدمکش فرضی میگذارد.
آدمکش: خب از سیر تا پیاز حادثه رو شرح بده و....
آدمکش میآید سمت سبد میوه و یک پرتقال رو پوست میگیرد.
آدمکش (با خوردن یک حبه پرتقال): تا ده میشمریم... یک. دو. سه. چار. پنج. شش. هفت. هشت. نه. ده... که زر نمیزنی... باشه...
آدمکش حملهور میشود و آدمکش فرضی را به باد کتک شدید میگیرد.
آدمکش: پدر سوخته من گردن کلفتتر از تو رو سر به راه کردم تو حالا میخوای برا من شاخ شی؟
آدمکش برمیخیزد و احساس دلشکستگی میکند.
آدمکش: من فقط یه بار از کشتن آدما احساس ندامت و پشیمونی کردم. بار دوازدهم بود که وقتی با شلیک گلوله مردی رو کشتم انگار یدفعه از طبقه بالا یکی متوجه صدایی از جیغ شده باشه. من سریع خودمو از پنجره پرت کردم تو بالکن. اما اون یه پسر نوجوان بود که وقتی کله متلاشی پدرشو دید؛ با جیغ و اشک انداخت خودشو رو جسد پدرش و فریاد زد بابایی کی تو رو کشته! منام اشکم در اومد درست مث اون موقعی که جسد پدرمو با کله پوکیده دیدم. برا همین سه سالی میشد که دست از کشتن برداشتم تا نوبت به تو رسید.
آدمکش اسلحه کمری را درمیآورد و بر لولهاش صدا خفهکن را نصب میکند.
آدمکش: همه رو یه جور کشتم با شلیک گلوله از دهان و پوکوندن سر. تو هم از این قاعده مستثنا نیستی. لطفن اعترافاتو بکن که قبل از مرگ دهنت آسفالت نشه!
با آمد و شد نور... آدمکش رکوردر را برمیدارد.
آدمکش: ممنونم از اعترافاتت... تو هم قربونی چند دلار بیشتر شدی. خب وقت گودبای پارتیه... به من که خوش گذشت. تو هم حتمن خوش به حالت میشه چون داری قصاص میشی.
آدمکش بالشی را روی سر آدمکش فرضی میگیرد و شلیک میکند. صدای شلیک را میشنویم و اینکه بر کاغذ دیواری خون شتک میزند. آدمکش دوباره خوشهای انگور را دست چین میکند. صدای آژیر ماشین پلیس و نور قرمز رنگ چراغش... آدمکش اسلحه را در کمرش میبندد و آمادهی فرار میشود... غیبش میزند!