عزیز قد بلندم

سلام ....هر وقت میرم دریا کارم همینه نوشتن اسمی ک خودم صداش میکردم




 

تولد عزیزقد بلندم

برای او که آرزو میکنم خواننده شعرم باشد ... راستی شعر مرا میخواند.

خواستنی تر شده ای با خطهای آبی پیرهنت

وسوسه ام میکنی

در اتاقی که راز نگه دار ترین پنجره ها را دارد

با بوسه هایت انار تنم را میشکافی

کیک روی میز واقعی است

9بهمن خاموش میشوم با شمع تکه تکه شده

نامت را میگذارم مرگ

خطهای روی دیوار و نیامدن هایت پای دارم میکشاند

یا هم قهوه ای کفلمه شده با سیانور

با فعل رفت صرف میشوی

زنی حال استمراری زندگیش را قی میکند

دراز میکشم روی تخت

شبیه هیچ یک از داستانهای عاشقانه عمل نمیکنم

نزدیکم شو

به من بگو پری

نیستی و این بزرگترین معظل شعرم شده

باید چالش های خوابیده بر تنت بررسی شود

پوست شرجی زده اش

شلال موهای بلوند و بلندش

دوشیزه ایست که صدای دو رگه ات را ظبط میکند

ابتدای زن شدنش را باران کِل میکشد

در مربعی که راز نگه دارترین پنجره ها را دارد

قید تورا زده ام

حتی بوی خنک تلخ چوبیت

یک کلمه خرما کافیست

برای ختم داستان کسی که نامش را گذاشته ام مرگ

زیر پوسته شتری که در خانه ات خوابیده

امروز که مرگ ابتدای من

فرضیه های خود کشی است

مصادف شده با تولدت

(عزیز قد بلندم تولدت مبارک«1»)

بوی خون گرفته ای

در مربعی که پرده های توریش را زن دیگری پیچ وتاب میدهد


1» عزیز قد بلندم عنوان کتاب مجید ذاکری

 سلام  این تکه شعر زیبا نمی دونم از کیه خوشم امد  از زیبای کلمه های ساده ای که  شاعر برای ابراز احساساتش استفاده کرده  امیدوارم شما هم لذت ببرید


بگذار اتاق را از من بگیرند

خانه را .........

شهر را ........

من مالک خیال توام

باد

این جدیدترین شعرمه یک هفته ی میشه متولد شده



باد تکانم می دهد

روی بند رخت بسته شده به دو پنجره

کنار پیراهن مشکی پدر

مادر می گویید

آقا اول این ماه به جنگ می رود

**

بی بی کنیزو نذر می کند 

زیر پوست شیر برو

پنجم پا علمون طبل بزنم

اصلا

خود شیر بشوم بروم توی سینه شان

پنجه بکوبم به سپر

به پنجره بیمارستان 

تمام روزهایم طعم حلوای نذری همسایه می دهد

و تلخی داروی که دور از چشم پرستارها با تربتت شیرین می شود

***

پیراهن مشکی پدر تاب می خورد

با لا لایی پیوند خورده به نیزه ها

خوابش می برد

آقا به جنگ رفته

پدر به جنگ می رود

از بوی سبزی تازه و ماهی متنفر است

تاول های که خارش می دهد

پاهای کوچکش را 

این بمب ها از عراق می آید

نزدیک کربلا

انگار باید همیشه بلا باشد

نازل بشود روی سرمان 

****

مادر نامه ها را جا می دهد توی صندوق

آقا و پدر هنوز از جنگ برنگشته اند

چند متر پارچه مشکی برای شهر

باید بزنم زیر گوش دنیا 

ببیند من پدر ندارم

رقیه پدر ندارد

سه سالگی هایمان با دستهای زمخت جنگ گذشته

هنوز به دیوارهای شام فکر می کنی

شام سه نفریمان کنار قبر بی بی کنیزو

و سالی که هی تحویل میشود



به تو که فکر می کنم

میدونم این شعرم از لحاظ فنی اشکالات زیادی داره اما این کارم رو تقدیم می کنم به کسی که حتی اگر زیر باران با هم باشیم و چای بخوریم به قطره های باران و فنجان حسودی ام می شود 



به تو که فکر می کنم

هر چه کلمه است گم می شوند

و تنها حرفی که باقی می ماند

باز هم چشم های توست

و احساسی که دوست دارم

لنگر بیندازد توی وجودم

دخیل ببندد به بند بند تنت

دلم هوای سر انگشتان حوایت را بکند

*

وارد خطوط هندسی زندگی ام که بشوی 

دست تکان می دهم

به هر چه تنهای است که وبال گردنم شده اند

به تو که فکر می کنم

تازه متولد می شوم

از مادر شعرم

دستان تو بزرگم می کند

بزرگ تر از دلی که برایت

بی هوا می تپد




سلام یه کار زیبا از هاجر فرهادی

 

پیراهنت بوی خیابان را

بوی آفتاب های رنگ پریده و

سیگارهای نیم سوخته می دهد

چه روزهای تلخی برای من و تو ماند

تو گریه نمی کنی

من غمگینم

و بادها ایستاده اند

یه غزل زیبا از مهدی مظاهری

چشمت اگر عذاب عذابی چشیدنی  است

تا چشم توست آن طرف شیشه دیدنی است

هر روز عمر  پر شدن  قلک  غم  است

روز شکستن دل دنیا رسیدنی است

من دل بریده از همه  دلبسته ی  توام

آن دل که بسته ای به من اما بریدنی است

یک عمر نبض عشق به تکرار زنده است

قلبت حکایتی است که هر دم شنیدنی است

دیوارها به لهجه او  خو  گرفته اند

این بی وفای در قفس اما پریدنی است 

 

دلتنگی

سلام این دو شعر زیبا از محمداسماعیل حبیبیه من خودم این  دو کار رو خیلی دوست دارم امیدوارم شما هم لذت ببرید از خوندنشون  

حالا که نامت را گذاشته ای دلتنگی

ـ دلتنگی مکن

حالا که تنها یی ات را مردم به خانه می برند

تلخی مکن

تحمل هزارو سیصدوپنجاه و دو

تصور هزار رو سیصد و پنجاه ودو

تنهایی هزار و چند ....

دست شعرهایم را گذاشته ام توی دستهای تو

ـجان تو و جان شعر

جان روزهای ساکتی که

بی تو سنگ می شوند

حالا که دلتنگی ات را گردن گرفته ام

دلت را از من برندار

نام تو دلتنگی نیست

نام تو شعر است

 

 

شعر دوم

چشم بر میداری از ماه و

ماه شروع می شود

چشم بر می داری از ماه و

دل می بندی به خواب

با دلتنگی هایت چه میکنی؟

با اندوهی جا مانده

که از خواب و بیداری اش چیزی نمی داند

حرفی نیست !

من با این بازی ها گم نمی شوم

تو چشم بگذار

من دل می بندم

ساقی

سلام این شعرم رو خیلی از صاحب نظر های  انجمنمون قبول ندارن  دوست دارم نظر شما عزیزان رو بدونم

دور اول پیک سگی ات را که بزنی

از سگ های هار هم بدتر

به جان تب کرده اش می افتی

آنقدر از لبهایش میوه ی ممنوعه می چینی

که خدا از زمین هم .................

برایت فرقی نمی کند

 من ساقی یا لبهایت

آخرین پیک

 شومم می کند مثل کلاغ های قصه اش

دور دوم 

ساقی شد ه ای و و لبهایم به تنت حسشودیشان می شود

وسوسه های غلیظ موج مو هایت

دور سوم

از شب برهنه هم زیبا تر  جولان می دهی

 و طعم لبهایت بهتر از تمام زهر ماری های دنیاست

 

 

 

آقای جنگ

این شعرم رو تقدیم می کنم به راشل کوری و مردم مبارز فلسطین و غزه

 

باورم شده بود این آخرین سنگ است

احمد  !

مشتت را باز کن

کسی به تو تهمت نمیزند

بیت المقدس دلش برایت شور نمی زند

مادرت فانوس به دست نمی ایستد

کسی برای ماشین های غریبه کمین نمی کند

بلند شو ...!

 داشت باور م می شد

مردی بالاتر از شب ایستاده

انگار کسی از شانه هایت بالا می رود

می خندد به سقوطت

بلند  شو ....

فانوس خیس ماه حوصله اش سر رفته

و این آقای جنگ

دستش را بالا کرده

روی روسری خواهرت

یا فاطمه الزهرا (س)

بلند شو

انگار همه جغرافیا بلند شده است

تنها نیستی